داستان های پستمدرن از بسیاری جهات با داستانهای مدرن و کلاسیک متفاوتاند و توجه به مؤلفههای این نوع داستان به خواننده کمک میکند تا آنها را بهتر درک کند و بستر و فضای فرهنگی و اجتماعیای را که این آثار در آنها شکل گرفته، بهتر بشناسد. به لحاظ تبارشناسی داستان، سه دورهی مهم را میتوان در این چهار سده ی گذشته به طور کلی از هم متمایز کرد: دوران داستانهای کلاسیک، دوران داستان مدرن، دوران داستانهای پسامدرن.
در دورهی داستان های کلاسیک که از اوایل سده ی هفدهم آغاز میشود و تا اوایل سده ی بیستم ادامه دارد، از نظر طرح ما با یک طرح کلاسیک رو به رو هستیم، یعنی گرهگشایی، گره افکنی، زاویه ی دید، تعلیق و جز آن در داستانهای کلاسیک به بهترین شکل بیان میشود و زمان خطی رویدادها یکی پس از دیگری اتفاق میافتند و شخصیتپردازی آنها، در همان بستر رخ میدهد. بر خلاف داستانهای کلاسیک، در داستانهای مدرن ما با چنین طرحی رو به رو نیستیم. در داستانهای مدرن با طرحی کاملاً فشرده و کوتاه مواجهایم. در این نوع داستانها تکیهی داستان بر پرداخت صحنه در موقعیتی است که داستان در آن روی میدهد. در داستانهای پستمدرن اساساً ما با طرحی رو به رو نیستیم و گویی نوعی فروپاشی و ویرانگری در طرح داستان روی داده است بهطوری که ظاهراً هیچ انسجام و نظم کلاسیک و حتی مدرنی در طرح دیده نمیشود. به لحاظ شخصیتپردازی هم این سه نوع داستان با هم تفاوتهای بنیادی دارند.
در داستانهای کلاسیک ما غالباً با یک شخصیت مرکزی رو به رو هستیم که به صورت فعال (Active) در داستان حضور دارد و بر رویدادها و افراد پیرامون خود تأثیر میگذارد در حالی که در داستانهای مدرن ما با چند شخصیت رو به روایم که نه تنها هیچ کدام بر دیگری برتری ندارد (چون همهی شخصیتها به نوعی در یک سطح قرار دارند) بلکه به شدت شخصیتهای کنشپذیر و منفعلی (Passive) هستند. در داستان پستمدرنیستی ولی اساساً شخصیت به مفهوم کلاسیک و مدرنیستیاش نداریم و شخصیتها به صورتی کاریکاتورگونه در روایت حضور دارند.
به لحاظ پایانبندی هم در داستانهای کلاسیک پایانبندیها عموماً بسته است و با پایان داستان، خواننده اقناع میشود که داستان پایان یافته است زیرا ناپایداری نحستین داستان به پایداری منتهی شده است. در داستانهای مدرن پایانها باز هستند و با پایان فیزیکی داستان، گویی داستان در ذهن خواننده آغاز میشود و این خواننده است که میتواند تفسیرهای گوناگونی برای پایان داستان تاویل کند. در واقع در این نوع روایت نویسنده قرار نیست داستان را در یک نقطه ببندد و همهی، رویدادها را به سرانجام برساند. بدین گونه او به خوانندهاش اجازه میدهد تا تفسیرهای بسیاری از داستان داشته باشد. ولی در داستانهای پست مدرنیستی اساسا پایانی وجود ندارد و شما میتوانید اجزای داستان را جابهجا کنید بیآنکه در ساختار داستان تغییر کلی رخ دهد.
علت این که ما در داستان های پستمدرنیستی با یک طرح منسجم و نظم روایی مواجه نیستیم این است که عنصر سببیت در اینجا غایب است، عنصری که اجزای طرح را در داستان به طریقهی علل و معلولی به هم پیوند میدهد. در داستانهای پستمدرنیستی چون سببیت غایب است زنجیرهی رخدادها هم وجود ندارد. به همین دلیل است که در داستانهای پسامدرن رئالیسم و ناتورالیسم به عمد کنار گذاشته میشوند، زیرا نفی سببیت با جوهر این دو سبک مخالف است. در حقیقت به لحاظ فلسفی پستمدرنیستها معتقدند تجربههای انسان امروز نمیتواند در ساختار و طرحهای داستان کلاسیک و مدرن بازتاب یابد. به تعبیری دیگر در باور پستمدرنیستها جهان بدون معنا، نظم، انسجام و یکپارچگی است از این رو برای طرح چنین جهانی باید به شیوههای متناسب با آن روی آورد.
به طور کلی داستان های پسامدرن چه در ساخت و چه در زبان، مولفههای ویژهای دارند. نخست این که عنصر هجو ( Parody) در آنها زیاد است و گویی به کمک این ویژگی میکوشد تا چیزی را که پیش از آن در دوران کلاسیک و مدرن شکل گرفته، هجو و سپس نقض کند. عنصر زبانی دیگر آثار پست مدرن طنز (Satire) است. طنز هم ابزار مؤثری است در دست پستمدرنها برای به سخره گرفتن روابط و پیوندهای شکلگرفته در جهان واقعی و داستانی دوران کلاسیک و مدرن. همچنین است عنصر طعنه (Irony) که کارکردی مشابه با طنز و هجو دارد. این سه ویژگی به ویژه در آثار براتیگان به عنوان نویسنده شاخص پستمدرن دیده میشود.
ویژگی دیگر آثار پست مدرن در نوع روایت آنها است. در واقع در داستانهای پست مدرنیستی نوعی گسست وجود دارد و روایت آنها تکهتکه و پارهپاره است. رمانها با تکهتکه کردن روایت در پی نفی نظم و انسجامی هستند که داستانهای کلاسیک و مدرن داشتند، نظمی که کاشف وحدت زمان و مکان بود. از سوی دیگر داستانهای پستمدرنیستی همواره در لایهای از ابهام روایت میشوند تا به خواننده اجازه دهند برداشتهای چندی از جهان داستان داشته باشد. عدم وضوحی که در این نوع آثار دیده میشود نوعی تاویل پذیری مفرط و نسبیانگاری را بازتاب میدهند.
ادبیات داستانی پست مدرن
۱) در داستان پست مدرنیستی، برخلاف داستان مدرنیتسی که شخصیت، جهان را به خود و دیگری تقسیم میکند، شخصیت از همان آغاز به تقسیم بدنی خود و دیگری اعتقادی ندارد. دنیای واحد و سخت عقلانی، به عنوان تنها دنیای ممکن کنار میرود، دنیاهای متعدد تجربه میشوند. روایتهای کبیر حذف میشوند؛ زیرا در پی یکسانسازی هستند تا بتوانند جهان را در یک نظام معین جای دهند و بشناسند. پس ادبیات پست مدرنیستی در برابر روایت های کبیر موضعگیری میکند.
۲) “دیگرها” در ادبیات پست مدرن به مرکز پرتاب میشوند و “دیگر مکانها” حضور مییابند. دیگر مکانسازی بوتیقای ادبیات پست مدرن است و هرگونه آرزو برای شبیه سازی متن با جهان واقع را از میان میبرد. متن با جهان واقع هیچ نسبت آینه گونی ندارد. وجود خالق اثر انکار میشود تا متن بتواند به خود بازگردد. این ادبیات با مفهوم بازنمایی به صورتی دیگر برخورد میکند.
۳) سَبُکی، تندی (هم در مفهوم کاربست ابزار و هم سرعت در جریان روایت)، دقت (هم در فرمان و هم در بیان لفظی )، روایتپذیری (هم در جزییات شگفتآور و هم در حدود خیال ابداعی حتی در شکل فانتزی) چندگانگی (هم در ترکیب هنری و هم در نمایش تقاطع بیپایان چیزها)
۴) در یک داستان پست مدرن ممکن است خود نویسنده چه بهعنوان راوی و چه غیر راوی حضور پیدا کند. حتی ممکن است از شگردهای داستاننویسی خود حرف بزند و چه بسا به موارد کم اهمیتتر اشاره کند: مثلاً بگوید ـ الان که دارم جنگل سرد و تاریک و پر از جانوران درنده را برای شما مینویسم، خودم در اتاقی گرم و راحت و امن پشت میز کارم نشسته ام. چنین متنی با زندگی نامه یا سرگذشت نامه فرق دارد.
۵) در داستان مدرنیستی ما با متنهایی سرو کار داریم که به نوعی ناتمامند، یعنی پایان ندارند و متنها به شکلی نا کاملاً، شخصیتها به شناخت خود از جهان پیرامون تردید دارند و همواره در پی آنند که دامنه و حدود آگاهیشان را مشخص کنند. شخصیت به دنبال آن است که هویت واقعی خویش را دریابند ، از این رو به تفسیر جهان مشغول میشود. به همین دلیل میتوان گفت که منطق داستان مدرنیستی، همان منطق داستان پلیسی است. همیشه ترس از افشای راز هم وجود دارد. به عبارتی، داستان مدرنیستی، روایت حرکت از بحران هویت به آگاهی است. بنابراین، این پرسشها مطرحاند : چه چیزهایی را باید شناخت؟ چگونه میتوان به شناخت رسید و چهقدر میتوان بهدرستی این شناخت یقین پیدا کرد؟ حدود شناخت و آگاهی ممکن کجاست؟ و چگونه میتوان جهانی را تفسیر کرد که من هم جزیی از آن هستم. این پرسشهای معرفت شناسانه موضوعهایی را نظیر ولیدگی انسان برای تحصیل آگاهی، ساختارهای متفاوت دانش و مسأله شناساییناپذیری محدودههای آگاهی را شامل میشود.
٦) در مدرنیسم انسان با نام سوژه به شناسایی ابژه میپردازد. به اعتباری، جهان به خود و دیگری تقسیم شده است و در هر حوزهای، “غیرسازی” انجام میشود و انسان میتواند با این عمل برای خود هویتی بسازد. ولی در ساختارگرایی، تضاد میان خود و دیگری ذاتی نیست و جایگاه برتر خود نسبت به دیگری تمایزی است که از نظر معرفت شناختی، اثبات ناپذیر و صرفاً انتخابی اخلاقی است. در ادبیات کلاسیک، داستان بازسازی زندگی واقعی نیست، بلکه آینه تمام نمای زندگی (بازنمایی زندگی) است ، ولی در ادبیات پست مدرنیستی ما رابطه ای با واقعیت نداریم
یک پاسخ
من این قسمت را خوندم ولی تفاوتها را درست نفهمیدم