گلهایش را روی کاپوت ماشین گذاشت. دستهایش را ضربدری زیر بغل برد، تا انگشتهای یخزدهاش را گرم کند. سرما در بندبند استخوانش نفوذ کرده بود. دنبال جای برای گرم کردن دستهایش بود.
با غروب آفتاب ،هوا رفتهرفته سرد میشد. تکتک چراغهای مغازه روشن میشد. بخار و مه برخاسته از لوله جلوی خشکشویی توجهاش را جلب کرد. خود را به بخار گرم اتوشویی کنار خیابان رساند.
دسته گلهای رز، را روی سکوی جلوی مغازه گذاشت. پراید نقره رنگی نزدیک مغازه پارک کرده بود. کنارش ایستاد؛ و خود را به بخار برخاسته از اتوشویی سپرد. بخار از دودکش زبانه میکشید، وصورت یخ زده دخترک گلفروش را نوازش میکرد.
انگشتان یخزده دخترک با دیدن گرما از خوشحالی به رقص درآمدن تا بخار را از هوا بقاپند. دخترک جلوی لوله دو زانو نشست زمین سرد و بیروح بود.
بوی مواد شوینده و ضدعفونی کننده باعث بیحالی و سوزش معده دخترک شد. صبح زود قبل ازخداحافظی تکیه نان خشک و چای شیرین شده امین را که پدر برایش نان تیلت کرده بود، خورد.
با ضعف وبی حالی به سکو تکیه داد،و دست چپش را روی گلها گذاشت. گرما خواب را مهمان چشمهای درشت و خسیش کرد.
کودکی که داخل ماشین بود. مادرش را صدا کرد. نوزاد از خواب بیدار شده و گریه می کرد. صدای نوزاد مانع بسته شدن پلکهای لیلا میشد. خانم لاغر با قد دراز از پشت شیشه دستی به نوزاد و دخترش تکان داد. دخترک موهای بافته شدهاش را کنار زد، و خواهرش را به آغوش گرفت ؛و پستانکی که از گردنش آویزان بود؛ دهانش گذاشت.
جلوی پنچره بخش نوزادان کنار پدر انتظار میکشید.دست خشک و پینه بسته پدر را محکم گرفت و نگاهی به پدر انداخت و با عجله پرسید: «پدر؛دیدیش؟!»
پدر دستی به سر دختر کشید، نه دخترم هنوز به بخش نیاوردند. از شوق و علاقه دیدن برادرش درجای خود ساکن نبود، از اینکه صاحب همبازی میشد هیجان زده بود. نگاهی به اطراف انداخت؛ وسیله ای برای گذاشتن زیر پایش پیدا نکرد. قدش کوتاهتر از آن بود، که داخل بخش را ببیند. پدر را صدا زد. پدر خیره به آن سوی پنچره در خیالش به دوردست ها فکر میکرد و محو تخیلات خود شده بود، صدای نمیشنید. لیلا دست پدر را کشید و با اخم و ناراحتی صدایش کرد. پدر با شما هستم.
پدر که تازه متوجه صدای لیلا شده بود؛دخترش را بغل کرد،تا برادرش را ببیند. لیلا از پشت شیشه دستی برای برادرش تکان داد.
صدای بسته شدن درب ماشین خواب را از چشم لیلا دزدید، زن نوزاد خود را به آغوش کشید وصورت دخترش را بوسید.
لیلادسته گلهارا به آغوش گرفت،و به طرف خیابان راه افتاد. کنار میله چراغ راهنمایی ایستاد. و منتظر سبز شدن چراغ شد. با تاریک شدن آسمان،هوا سردتر میشد. چراغ چشمک زن سبز شد. لیلا میان ماشینها پناه گرفت، و به شیشهها ضربه میزد. با نگاه معصومانه میخواست، تا شاخه گلی از او بخرند. مردی جوان و خوشچهره سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد؛ و دخترک گل فروش را صدازد. لیلا دوان دوان به سمت ماشین رفت. خانمی جوان و آرایش کرده کناردست راننده نشسته بود. مرد شاخه گل رزی انتخاب کرد، و دستی به شکم بر آمده همسرش کشید؛ شاخه گل را به همسرش داد. وگفت:«این شاخه گل رز برای بانو و دختر زیبایم.»
«لیلا نگاهی به شکم برآمده زن کرد و پرسید: «میخواهی دختر بیاوری؟
مرد تراول پنچاه هزاری را دست دخترک گذاشت،و شیشه ماشین را بالا کشید. لیلا نگاهی به تراول انداخت. خواست بقیه پول راپس دهد. صدای خندهها مرد وزن از پشت شیشه ماشین شنیده میشد.
مادر برای تولد لیلا سیبزمینی سرخ میکرد. پدرش قول داده بودکه شب زودتر بیاد، تا باهم بازار بروند؛ و برای لیلا کاپشن بخرند.
صدای جیغهای کوتاه و گریه مادرش از آشپزخانه و پایین پله نمور شنیده میشد. فریادهای مادر کوتاه و با هر فریادی که میکشید، خدا را صدا می زد. اثاثی که در کارتون جمع کرده بود، از جلوی پای خود کنار کشید، لیوان آبی را سر کشید،تا بغض خودرا فرو خورد. با دست جلوی دهانش را گرفته بود. ولب پایینی را به دندان میگرفت .با شکم قلمبه و برآمده از پلهها بالا میآمد. دست به کمر گرفته بود،و از درد به خود میپیچید. چهارکارتون بستهبندی شده که کل زندگیش بود؛ را سر پله چیده بود. از پنچره نگاهی به آشپزخانه انداخت، زیر شعله ماهیتابه را خاموش نکرده بود. مجبورشد، از پلهها برگردد. ناگهان تعادل خود را از دست داد، و از پلهها سر خورد. و سرش به در آهنی زیرزمین اصابت کرد.
لیلا از ترس و وحشت فریاد میکشید. چند تا از همسایهها با صدای لیلا جلوی خانه جمع شدند. ناهید خانم همسایه طبقه بالایی از پلهها پایین رفت. با گوشه روسری جلوی بینیاش را گرفت. بوی رطوبت و دیوارهای نمور،و راه پلههای تنگ و باریک باعث شد، همسایهها همانجا جلوی در تا رسیدن آمبولانس منتظر بمانند.هوا سرد و تاریک شد لیلا پای برهنه جلوی کنار همسایهها ایستاده بود و گریه میکرد.
محبوبه بیهوش افتاده بود. خون ازپشت سرش فوران میزد. پاگرد تنگ وکم نوربالاتنه محبوبه را طوری در خود جا داده بود. که گردنش مایل به راست خم شده بود. مثل کودک شیرخواری که روی دوش مادرش خوابیده باشد؛ وچند قطره شیر بعد آروغ زدن روی سرآستین لباسش ریخته است. لکه خونی از کنار لبش سرازیر شده بود. دست راستش تکیه به لبه دیوار بود. دیواری که از رطوبت دمیده بود. انگار که پوست تنش التهاب بزند؛ و متورم شود. پاهایش بههم پیچ خورده و پلهها راگرفته بود. پاچه شلوارش خیس و بالا رفته بود.
پلهها خیس و بوبدی میداد. ناهید خانم چادرش را از کمر باز کرد. و روی پاهای برهنه محبوبه انداخت. با هزار مکافات محبوبه را از پلهها بالا آوردند. برای باز کردن پلهها همان چهار کارتون اثاثش را طوری جابهجا کردند.که صدای شکستن تمام خاطرات محبوبه ولیلا به گوش می رسید.
محبوبه را به پای آمبولانس رساندن، جثه وشکم برآمدش زیر چادرگل قهوهای پنهان بود. پا و سینهاش را با طناب به برانکادر بسته بودند. ناهید خانم به اصرار سوار آمبولانس شد. با رفتن آمبولانس گرد و خاک از زمین برخاست. همسایهها بیصدا به خانههایشان برگشتند. لیلا تنها بدون دمپایی جلوی در ایستاده بود. بوی سیبزمینی جزغاله شده همه جا را گرفته بود. دود سیاهی از زیر زمین به راه افتاد. لیلا با ترس از پله ها پایین رفت. کف پایش خیس شد. کناره در آهنی و کف پوش پاگرد خونی بود. زیر اجاق را خاموش کرد. ته مانده آب لیوان را سر کشید. وسط آشپزخانه نشست. پاهای ظریف وکثیف ویخ زدهاش را به آغوش کشید.
صدای ممتد بوق ماشینها خبر از قرمز شدن چراغ راهنما را میدادند. مردی شیشه ماشین را پایین کشید، و با فریاد گفت:« حواست کجاست؟ دخترک گدا… بی پدر ومادر…الان بلایی سرش بیاد. هزار تا پدرو مادرپیدا می کند. »
لیلاباترس به چهره عصبی مرد نگاهی کرد. خال گوشتی بزرگ و زشتی کنار بینیاش بود. پیرمرد سیگار فروشی که دور میدان بساط کرده بود. با اعصابنیت گفت: «مردتیک آشغال با کی هستی؟» ترافیک سنگینی پشت ماشین راه افتاد. همه شیشه ماشین را پایین کشیده بودند؛ تا بفهمند،ماجرا از چه قرار است. رهگذری گفت: «آقا صلوات بفرس.» صدای بوق ماشینها هشدار از باز کردن مسیر را میداد. لیلا دستپاچه و هراسان تراول را در کیفی که به کمر بسته بود؛ گذاشت. و به طرف تیر چراغ راهنما رفت؛ و کنار پیرمرد سیگار فروش ایستاد. دستهای یخ زدهاش را لای پاهایش گذاشت. پیرمرد پتوی کهنه و پاره را از روی پاهایش برداشت، و دور لیلا پیچید. نگاهی به چشمهای درشت و سیاه لیلا انداخت. پرسید:« دختر خوشگل و ناز به این خانمی چرا کاپشن نپوشیده؟!»
لیلا خیره به بخاربلند شد، از اتوشویی کنار پیرمرد نشست. چمن خیس و سرد بود. روی پلههای سرد حیاط بیمارستان نشسته بود. لبه دمپایی صورتی رنگش پاره شده بود. از ضعف وبیخوابی به پدر نگاهی انداخت. پدر پکی به سیگارش زد. لیلا با صدای خسته و لرزان گفت:« پدر مامان محبوبه کارش تمام نشد؟ من خیلی خوابم میاد.»
پدر سیگارش را روی پله انداخت؛ وبا ته کفش سیگار را روی زمین کشید، خطی سیاه روی پله کشیده شد.پدر نگاهی به چهره رنگ پریده و چشم های خسته دخترش انداخت،دخترک از سرما میلرزید. دست دخترش را گرفت، و از پله ها بالا رفت. لابی بیمارستان گرم بود. بخاری بزرگی روی چهار پایه مشکی رنگی ایستاده بود. پدر رو به روی بخاری روی نیمکت طوسی رنگ نشست، و دخترش را روی پای خود نشاند. زانو لیلا از شلوار پاره بیرون زده بود. لیلا با دست زانویش را گرفت. آب دهانش را بلعید. پدر از جایش بلند شد و لیلا راروی نمیکت نشاند. با نگاه خسته و مضطرب گفت:«همین جا بشین تا من ازمامان محبوبه خبر بگیرم.»
مرد میانسالی که خال گوشتی قهوهای رنگی روی ابروی چپش بود، کنارچارپایه بخاری نشسته بود، کیک و چای نبات میخورد. لیلا به خال روی ابروی مرد زل زده بود. احساس گشنگی داشت. دستی به شکم و معده خود کشید. پیرمرد از جایش بلند شود. و رفت به سمت سوپر مارکت داخل لابی برگشت، و کنار لیلا نشست. کیک و آبمیوهای را روی پای لیلا گذاشت. لیلا زانوی شلوارش را داخل مچ دستش قایم کرده بود. مرد میانسال دستی به موهای لیلا کشید. پرسید:«میخواهی کیک را باز کنم تا بخوری؟»
دخترک به لبه پاره کفشش نگاه کرد. مرد پرسید:«عمو جان چرا لباس گرم نپوشیدی؟» لیلا نگاهی به مردی که بوی سیگار فروردین میداد،انداخت. از جاش بلند شد. کیک و آبمیوه را روی نیمکت گذاشت. به سوی در ورودی بخش مراقبتهای ویژه رفت. نگهبان جلوی در ورودی پشت میزی نشسته بود. به لیلا اجازه ورود نداد. دخترک شروع به گریه کرد. نگهبان از پشت میز بلند شد و دست لیلا را گرفت. و او را روی صندلی نشاند. با مهربانی گفت:«گریه نکن ،الان پدرت می آید.»
چشمهایش خسته وبیخواب بود. از دیشب بیمارستان بود. با پشت دست اشک حلقه زده دور چشمش را پاک کرد. به در ورودی بخش زل زده بود.خبری ازآمدن پدر نبود. با ترس و نگرانی پرسید:«آقا پلیس نکنه پدرم من را فراموش کرده ویادش رفته که من اینجام.» نگهبان اسم دخترک راپرسید. دخترک با بغض گفت:«لیلا »
نگهبان پرسید:«لیلا جان اسم پدرت چیه؟»
لیلا با صدای معصومانه وکودکانه گفت:«بابا»
نگهبان تبسمی زد. جلوی پذیرش رفت. از همکارش خواست پدرلیلا را پیچ کنند. پدر چند ساعتی که بالا رفته بود. پیر و شکننده شده بود. چشمهایش ملتهب و صدایش دو رگه شده بود. بغض چنگی به گلویش میزد. و اجازه صحبت را نمیداد. نگهبان لیوان آبی را بدست پدر داد. صداهای پدر مثل شاخه های خشکیده درخت میلرزید. لیلا دست پدر را گرفت. با گریه پرسید:«بس مامان کو؟ من خیلی خسته و گرسنه هستم. »
پدر جلوی دخترش زانو زد. به چشمهای درشت و خیس دخترش نگاه کرد. لیلا را به آغوش گرفت. صورتش راروی سینه لیلا پناه داد. شانههای پدر میلرزید،و هقهقکنان اشک میریخت. خبری از مادر نبود. او دیگر نمیتوانست نوزاد تازه به دنیا آمده و دخترش به آغوش بگیرد.
پیرمرد سیگار فروش لقمهای را از کیسه مشمبایی بیرون کشید و به لیلا داد. لیلا بدون کلامی لقمه را گاز زد. پیرمرد از لیلا پرسید:«لیلا چرا کاپشن نپوشیدی ؟»
لیلا با خنده گفت:«عمو داداش رضا میتونه اسم من را بگوید.»
پیرمرد سیگار فروش ،سیگاری را روشن کرد و پرسید:«مگه قرار نبود.برای تولدت کاپشن بخری؟» لیلا با خنده گفت:«عمو من که سردم نیست.»
یک بهمن سال نودو هشت
مریم حسنلو
آخرین دیدگاهها