چشم که باز کردم. هوا گرگ و میش بود. اتاق پنج تختخواب، که در کنار همه به حالت اتوبوسی صف کشیده بودند. توی رختخواب به بدنم کش و قوسی دادم. و دستی به چشمهای خواب آلود و پفکردم کشیدم.
رختخواب بلندتر از آن بود که بدون کمک بتوانم، از روی آن پایین بیام. حفاظ آهنی را بالا کشیده بودند و من بلد نبودم که چطور میتوانم از این زندان رهایی پیدا کنم.
پایههای تخت آهنی از هر چهار طرف چرخ داشت و با هر تکانی که من میخوردم. کمی به جلو و عقب کشیده میشد و جلقجلق صدا میداد. درست شبیه گهواره داداش داود بود، که با حرکت دست مامان عقب و جلو میرفت.
لباسی به تن نداشتم. وقتی ملافهای که رویم بود کنار زدم. مثل کودکی بودم که تازه از مادر متولد شده باشد. هیچ کدام از اشخاصی که توی تخت خوابیده بودند را نمیشناختم.
تصمیم را گرفته بودم و باید از تخت چرخدار پایین میآمدم. از حفاظ آهنی آویزان شدم و به زور نوک انگشتان پایم را به کف سرد و سنگی اتاق رساندم.
راهرو بیمارستان پر از بیمار بود. گروهی روی تخت و اندکی کف بیمارستان در حال مداوا بودن. و صدای ناله و زاری میآمد. سرم را پایین انداختم و پا پرهنه و لخت مسیر باریک و گرگ و میش بیمارستان را گرفتم و پیش رفتم. درست نمیدانستم که دنبال چه کسی هستم. و چرا در بیمارستان بودم؟
زیاد از در اتاقم دور نشده بودم. که آقای با اونیفورم سفید و شکمی چاق جلویم ایستاد و لب پایینش را به دندان گرفت و گفت:« کجا! چرا تو لختی؟»
بروبر نگاهش کردم. یادم نبود که کجا دیدمش. مرد اونیفورم خودش را از تنش در آورد و دور من پیچید و دستم را گرفت تا جلوی پیشخوان سنگی بزرگی برد. و به خانمی که پشت سکو ایستاده بود گفت:« این چرا لخته و بیمار کدوم اتاق است؟»
پرستار با نگاهی خسته و مهربان گفت:« تو کی بیدار شدی؟!»
و رو به دکتر گفت:« این کوچولو مریضی که از پشتبام اقتاده بود. و دوهفته بود تو بیهوشی به سر میبرد.»
دکتر عینکش را جابهجا کرد و گفت:« بهتر نیست که لباسی تنش کنید» پرستار با خنده گفت:« آخه لباس به تنش نداریم»
دکتر با اخم نگاهی به پرستار انداخت. پرستار از پشت پیشخوان بیرون آمد و مرا از روی سکو پایین آورد. و به اتاق انتهای راهرو بود. قفسه و فایل های فلزی پر دارو و لباس فرم آبی آسمانی بود.
یکی از شلوارها را تنم کرد. و پاچههای آن را تا زانو پنچ تای بلند زد. و کمر شلوار را با نخی محکم بست. و بعد چند قدم عقبتر رفت و کنار دست دکتر ایستاد و با دکتر شروع کردن به خندیدن.
دکتر نزدیک شد و دستی به موهای پرکلاغی پرپشتام کشید و گفت:« تو چه دختر خوبی هستی. اصلا گریه نمیکنی» او بغلم کرد و با خود به اتاقی که نزدیک اتاقم بود، برد. داخل اتاق فقط یک تخت چرخدار بود. که مریضی تمام جسمش با باندسفید پیچده شده بود. و دورتادور تختش با مشمبای کلفت کشیده شده بود.
ترسیدم و دستم را دور گردن مرد حلقه کردم و با بغض گفتم:« چی شده؟»
از پنجره اتاق مشخص بود که پاسی از شب گذشته است. و هنوز هوا تاریک و تاریک بود. دکتر یک چهار پایه پلاستیکی زیر پایم گذاشت و شروع کرد به شستن دست و صورتم. قطره های آب از روی گردنم سر می خورد و سینه لختم را خیس میکرد.
از ترس نمیتوانستم نگاهم را از بیمار روی تخت بگیرم. او فقط دو چشم داشت. مثل میت کفن سفید دورش پیچده بودند.
دکتر گفت:« نترس. امروز خیابان خانهسازی و قرهآغاج تبریز را با موشک زدن و اون های که توی راهرو دیدی و این خانم توی اون بمباران زخمی شدن.»
دکتر دستم را گرفت. تا از چهارپایه پایین بیام. ولی من دستام را بالا بردم تا دوباره بغلم کند. بغلش کرد و از اتاق بیرون برد. و گفت:« هر وقت خواستی دستاتو بشوری باید بیای این اتاق»
مرا را داخل اتاقم برد و در رختخواب پشت میلههای کوتاه فلزی گذاشت و ازم خواست تا ازتخت پایین نروم.
فردا تا ظهر از ترس میت سفید پوش از تخت پایین نیامد. پدر و مادرم که خبردار شده بودند.
که بعد از هفتهها به هوش آمدم. با دسته گل مصنوعی با شکوفههای زرد و نارنجی و جعبه شیرینی و یک عروسک بزرگ که درست هم قد خودم بود. به دیدن آمده بودند. بیمارستان را از خوشحالی روی سرشان گذاشته بودند.
پدر به هر پرستاری که بهش چشم روشنی میگفت. یک ده تومانی آبی نفتی میداد و خوشحالیش را با دادن پول با همه شریک میشد. دکتر وارد اتاق شد و با بابا دست داد و گفت:« بهتره هر چه زودتر برای دخترمان از خانه لباس بیاورید.»
پدر که تازه متوجه شلوارم شده بودند. با شرمساری و خجالت دستی به موهای پرپشت و جو گندمیش کشید و گفت:« چشم تا آخر شب برایش لباس میآورم.»
همه به بهانه اینکه الان زود برمیگردیم. یواش یواش از اتاق بیرون میرفتند ولی من دستم دور گردن بابا حلقه کرده بودم. و با گریه میگفتم :« من را با خودت ببر»
بابا آرام توی گوشم گفت:« لخت که نمیشه. بذار برم خانه، برات لباس بیارم و بعدا باهم بریم»
حرف بابا را قبول کردم و اجازه دادم. که بابا خانه برود. هوا رفتهرفته تاریک میشد و خبری از بابا نبود. پرستاری با مقنعه سفید وارد اتاق شد و مرا از تخت پایین آورد. و دستم را گرفته و مرا دنبال خود به اتاق میت سفیدپوش کشید.
دستم را از دستش کشیدم و با گریه گفتم:« من از اونجا میترسم.»
پرستار گفت:« من پیشت هستم. فقط میخوام لباست را که بابات برات آورده را تنت کنم.»
بابا دروغ گفته بود. و خبری از خانه رفتن نبود. جیغ کشیدم و شروع کردم به بلندبلند گریه کردن. پرستار گفت:« اگر زیاد گریه کنی میبرم آمپولت بزنم.»
از ترس آمپول مجبور بودم. خفه بشوم و گریه نکنم.
لباس بوی تازگی میداد. معلوم بود که مامان لباسم را تازه دوخته بود. شب کنار دست عروسکم خوابیدم تا بابا صبح بیاد دنبالم. ولی دو روز از اون ماجرا می گذشت و خبری از بابا نبود.
مثل بیمار اتاق روبرو که برای همیشه فراموش شده بودم. بعداز ظهر یک دفعه همه دکتر و پرستارها ریختن توی اتاق میت سفید پوش و تندتند سعی داشتن کاری کنند.
من از لای در میدیدم که یک نفر تخت چرخدارش را هل میدهد و از اتاق بیرون میآورد. دیگر از مشمبایی که دورش کشیده بودن خبری نبود. و باندهای سفیده پیچیده شده دورش را با ملافهای سفید پوشانده بودند.
شاید دیگر باندها را از دورش باز کرده بودن و تن لختش را پارچه سفید کشیده بودند.
بعد دو روز بابا دنبالم آمد به خانه رفتیم. مامان پانسمان سرم را باز کرد و من را به حمام برد. بعد حمام خواست با روسری سرم را ببندد ولی من روسری را کشیدم و اجازه ندادم. مامان میگفت:« سرت سرما میخوره و زخمت عفونت برمیداره»
ولی من امتناع میکردم و با اعصبانیت میگفتم:« من که دختر نیستم که موهامو ببندید.»
روز های اول مامان به رفتار و حرفهام میخندید. و بابا بهش میگفت:« خوب میشه بذار چند روز بگذره»
دیگر دوست نداشتم با مامان حمام کنم. دادو بیداد تو خانه را میانداختم. که من پسرم و دوست ندارم با تو حمام کنم. مامان عصبی میشد و لنگه کفش را به سمتم هدف میگرفت و میگفت:«بزمجه تو چطور پسر شدی که ما نفهمیدم» و به زور کتک من را به حمام میبرد.
یک روز بخاطر اینکه پیش زندایی من را با اسم دخترانه«مریم» صدام کرد. تو حیاط خانه قشقرق راه انداختم که اسم من مهدی و من یک پسرم.
مامان از خجالت چنگی به صورتش انداخت و چشم غره رفت و زبانش را گاز گرفت. زندایی گفت:« تو که پسر نیستی. تو یک دختر خوشگل و خانم هستی»
من با ناراحتی و حرکت تندتند دستم موقع صحبت کردن به زندایی گفتم:« بابا چرا شما نمیفهمید که من پسرم»
زندایی نوک دماغ عقابیش را بالا کشید و به حرفم خندید. مامان از خجالت گونه هاش گل انداخته بود. باید به زندایی حالی میکردم که من پسرم. برای همین از پشت پنچره قدی که ایستاده بودم. شلوارم را پایین دادم و گفتم:« ببینید من پسرم»
مامانم از جای که نشسته بود. بلند شد دنبالم دوید و من را تا قبل از رسیدن به پله های زیرزمین گرفت و چندتا پس گردنی انداخت و نشکونی ازم گرفت.
داد میزدم و گریه میکردم که ولم کنید. ولی مامان کشانکشان با هر زحمتی بود تا آشپزخانه من را برد.
زندایی جلوی در ایستاده بود و با نگرانی میگفت:« ولش کن. بچه است»
مامان گفت:« ذلیل مرده آبرو برام نذاشته.» زیر دست و پای مامان وول میخوردم و دنبال جای فرار میگشتم.
مامان گفت:«بدو خواهر از توی اجاق گاز فلفل را بده من»
زندایی دست دست میکرد و از مامان میخواست:« این بار به خاطرش از تنبیه من بگذره»
لبهام را محکم روی هم فشار آورده بودم و چشمم رابسته بودم. مامان محکم دماغم را گرفت. دیگه نمیتوانستم نفس بکشم. تا دهانم را بازکردم.
مامان فلفل تند را روی زبانم خالی کرد. از تندی فلفل شروع کردم به سرفه کردن. زندایی یک لیوان آب برام آورد. چشمم پر از اشک شده بود. و آب از دماغم سرازیر شد. مامان هیکل گرد و کوتاهش رابه سرامیک های سفید و کرمی آشپزخانه تکیه داد و شروع کرد،به گریه کردن.
زندایی قندان استیلی را از کشوی کابینت بیرون کشید و کنارم گذاشت و گفت:« قند بخور تا زود خوب بشی»
صورتم از تندی فلفل سرخ شده بود و مثل سگ نمی توانستم زبانم را جمع کنم و آویزان بود. آب دهان و دماغم با اشکم روی سینه لباسم سرازیر شده بود. و چشم هایم از تندی فلفل میسوخت.
قندی دهانم گذاشتم ولی شیرینی قند روی زخمم نمک پاشیده و سوزش زبانم را بیشتر کرد. روی قالیچه فرش تف کردم. زندایی گفت:« در نیار الان خوب میشه»
نمیدانستم چرا هیچکس قبول نداشت که من یک پسرم. فردای آن روز وقتی مامان خانه نبود. دست به کار شدم.
قیچی که یادگار مادربزرگ بود. از کشوی چرخخیاطی برداشتم و موهای سرم تا جای که ممکن بود، کوتاه کردم.
بابا زودتر از مامان خانه آمد. وقتی دید که موهایم را اجق وجق کوتاه کردم. ناراحت شد و کنار حوض آب نشست. صورتش را بین دو دست گرفت و با ناراختی گفت:« مریم تو یک دختری »
با دستش به قرنیز پشت بام اشاره کرد و گفت:« یادت هست وقتی اونجا لیلی میرفتی افتادی کف حیاط»
من فقط به دستهای بابا نگاه میکردم که از اعصبانیت میلرزید و گاهی محکم دستش را مشت میکرد.
صورتش را با آب حوض شست و گفت:« پاشو تا مامانت نیومده ببرمت سلمونی»
مرد کجل و لاغر اندام و نحیف به بابا گفت:« نوبت شماست» بابا من را بغل گرفت و روی صندلی چرم مشکی رنگ نشاند. مرد پرسید:« اسمت چیه» تا بابا لب باز کند. زود پریدم وسط صحبت مرد و گفتم:« مهدی»
بابا را از آینه میدیدم که روی صندلی پلاستیکی، پشت سرم نشسته و به قیچی و شانهای که دست آرایشگر بود زل زده بود. مرد گفت:« ماشین بندازم» بابا با سر حرف مرد را تایید کرد و گفت:«شماره سه».
صدای زنبور وار دستگاه کنار گوشم حس کردم. از ترس کف دستهام را روی زانو گذاشتم و سعی کردم مثل لاکپشت سرم را توی لاک خودم ببرم و گردنم را جمع کردم.
آرایشگر گفت:« گردنت را صاف کن و نترس». موهایم رو صورتم ریخته بو دو نوک دماغم میخارید. گردنم از تحریک موهایم به خارش افتاده بود و تندتند سرم را تکان میدادم.
آرایشگر وقتی سمت راست سرم را کوتاه میکرد. زخم سرم را دید. دستگاه را خاموش کرد و پرسید:« سرت شکسته؟»
بابا از روی صندلی بلند شد و گفت:« از پشت و بام افتاده»
مرد دستگاه را روشن کرد و آرام روی زخم کشید. پدر دستم را گرفته بود و به زخم سرم نگاه میکرد.
وقتی خانه رسیدم. مامان عصبی و کلافه بود. پشت بابا قایم شدم. بوی آهن گداخته میآمد. مامان قاشقی را روی اجاقگاز گذاشته بود و دنبال من میگشت. موهای را قیچی کرده بودم را پیدا کرده بود. وسط حیاط ریخته بود.
همین که کله من را دید. چشماش را درشت کرد و گفت:«ور پریده چیکار کردی؟»
بابا دستاش را جلوی مامان به بغل باز کرد و گفت:«من موهاش را کوتاه کردم.»
مامان کف حیاط نشست و شروع کرد به گریه کردن. بابا هم لب حوض نشسته بود. به قاشق گداخته و سرخی که روی اجاق بود. و بوی تندی و داغی فلفل میداد. چشم دوخته بود. من از ته دلم خوشحال بودم که بابا قبول کرده بود. من یک پسر هستم.
بعد آن روز بابا هر وقت برای داداش ابراهیم لباس نو میخرید دو دست مثل هم میگرفت. فقط من سایز ۷ بودم و داداش با اینکه از من بزرگتر بود. اما لاغراندام و کوتاه قد بود و سایز ۶ میپوشید.
کار مامان شده بود. نذر و نیاز کردن و دخیل بستن به ۱۴ معصوم. نصف شب از خواب بیدار میشد و ذکر می گفت و گریه و زاری میکرد.
به بابا میگفت:« این بچه جن زده و دیوانه شده.سرش آسیب دیده و عقلش را از دست داده»
چند بار با زندایی من را پیش دعانویس بردند. ولی هیچکدام از آن دعاها افاقه نکرد.
مامان وقتی دید. من قبول ندارم که یک دختر هستم. گفت:« وقتی پسر هستم. مجبورم کار کنم».
من که خوشحال بودم که مامان راضی شده من پسرم. با داداش ابراهیم میرفتم. کارخانه قالی بافی و کار میکردم.
کار تو کارخانه قالیبافی خیلی سخت بود. استاد با هر بهانه ای هر روز چند بار من را با سیخ قالی میزد. صبح باید ساعت ۸ صبح میرفتم سرکار تا پنج غروب.
غروب وقتی خسته از سرکار میآمد. میرفتم بیرون و با بچههای خاله بازی میکردم و همیشه نقش بابای خانه بود.
داداش ابراهیم با بغض از مامان میخواست دیگر من را نفرستد سرکار و میگفت:« مامان نگاه کن تمام بازوش و پاهاش از بس سیخ خورده کبود شده.»
مامان با ناراحتی میگفت:« مگه من دلم نمیسوزه ولی این بچه تخس کوتاه نمیاد. اصلا این بهتر شد. شاید از بس کتک بخوره. قبول کنه که یک دختر»
ولی من از موقعی که سرکار رفته بودم. دیگر راضی نمیشدم با مامان حمام زنانه برم. و بابا مجبور میشد من را حمام ببرد. بابا تو رختکن بهم گوش زد میکرد:« از جلوی چشمش دور نشم و شورتم را فقط تو نمره عوض کنم.»
اواخر مرداد ماه بود که مامان خواست من را مدرسه ثبتنام کند. اما وقتی متوجه شدم که قرار است به مدرسه دخترانه بروم پا توی یک کفش کردم که نمیخوام مدرسه بروم.
بعد آن روز مسئولیت من زیاد شد. مجبور بودم توی صف نفت، شیر، برنج و روغن کنار آقایان انتظار بکشم تا برای خانه خرید کنم.
داداش ابراهیم دیگر سرکار نمیآمد و من مجبور بودم تنها صبح ساعت ۸ بهجای رفتن به مدرسه بروم، کارخانه قالیبافی.
یک روز با داداش ابراهیم پارک سر کوچه رفته بودیم. داداش سوار سرسر میشد. سر میخورد و با صدای بلند میخندید. دست من را کشید و تا پای سرسر برد. ازم خواست تا از نردبان راست و بلند بالا برم. من از بلندی میترسیدم به داداش اصرار کردم که نمیخوام از نردبان بالا بروم. داداش میگفت:« فقط یک بار»
دست داداش را پس زدم و با گریه گفتم:« داداش من میترسم. من یک دخترم و از بلندی میترسم»
مریم حسنلو ۶/تیر/۱۳۹۹
4 پاسخ
مریم جان نوشتهاتون جالب بود، ایشالا تو این راه موفق باشی.
فقط میخواستم یکی دو نکته رو بگم؛ اولش که نوشتهات رو میخوندم یاد کتاب «کوری» و جو کتاب «دا» افتادم، ربط جریان بمباران یا اون شخص باند پیچی شده رو تو کل داستان متوجه نشدم، اینکه شخصیت اول داستانت یک دفعه جنسیتش رو منکر شد برام جالب شد و جذب داستانت شدم، که بدونم چرا، به چه دلیل! در کل به عنوان یک داستان کوتاه جالب بود و موضوعت جای کار زیادی میتونه داشته باشه. قلمت قشنگه، ایشالا غلط املایی رو هم رعایت کنی نویسندهی قابلی در آینده خواهی شد به امید خدا👌👏
موضوع جالبی👌👏. یاد یکی ازاقوام افتادم کوچیک که بود همیشه دلش میخواست پسرباشه باما بازی نمیکرد.
نمیدونم چرا ولی دلم واسه بابای مریم سوخت 😢😢😢خیلی تاثیر گذار بود داستانت 😭😭😭
مریم جان بینظیر توصیف میکنی وقایع رو. چقدر مهدی جالبی درونت زنده شده بوده. عجیب و حالب بود و عکسالعملها هم جالب و خواندنی بود. سپاس