بیش از ده بار بود که پردههای تمام اتاقها را وارسی کرده بود. مثل پیرزنی شده بود که آلزایمر گرفته باشد و نگران این بود، که زیر کتری را خاموش نکرده باشد.
جلوی آینه ایستاد. دستی به کبودی زیر چشمش انداخت. با انگشت فشاری به استخوان حدقه زیر چشمش داد. از درد لب بالایش کش آمد و پوست صورتش چین خورد. درست بوی سوختگی و گداخته شدن کتری بدون آب را میداد، که رسوب سفید کتری از درد و حرارت گسیخته باشد و فرو بریزد.
کانسیلر قرمز را بیمار گونه، روی کبودی چشمش فشار میآورد. تا نفرت و تنفر در دلش خانه ببندد. برخلاف همیش رژه قرمز رنگ بر لبهای متورم و خشکیدهاش کشید. چهره اش با بارور شدن، تغییر کرده بود و چشمهای آبی رنگش، در کنار لبهای سرخش محو شده بود.
قبل از خارج شدن از خانه نگاهی به پرده اتاق نشیمن انداخت. ساعت از پنج میگذشت ولی او هنوز خانه بود. صدای بوق آژانس از رسیدگی کردن به پردههای دیگر منصرفش کرد.
از نگاه هیز و خندان راننده سرش را پایین انداخته بود و به شکم برآمدش زل زد. بعد از ضربهای که با به پهلویش خورده بود. دیگر نوازدش تکان نمیخورد.
نمیدانست از تکان نخوردن دخترش خوشحال باشد یا ناراحت. راننده شیشه ماشین را پایین زد. نیسمی خنکی روسریش را به رقص در آورد. با دستش مانع رقص روسریش شد و زود آن را مرتب کرد. چشمش به آینه افتاد. راننده مانند گربهی بود. که منتظر طعمه نشسته باشد و چشم تیز کرده بود که تا طعمه اش فرار نکند.
میخواست، زبان باز کند و بگویید:« که حواست به رانندگیات باشد.» ولی نگران و مضطرب بود که نکند، راننده به پای نصرت باشد.
روسریش را محکم گره زد و از شیشه به برگهای خشک و زرد و نارنجی رنگ کنار جوی که با وزش باد، جان گرفته بودند خیره شد.
یادش آمد درست یکسال پیش وقتی برگهای خشک شده حیاط را جارو میکرد. صدای یاالله برادرش مرتضی در حیاط پیچد و لبه پرده برزنتی که چند سوراخ ریز و درشت رویش داشت کنار زد و گفت:«صاحب خونه مهمون داریم»
جارو را پای درخت رها کرد و بدو بدو خود را به آشپزخانه گوشه حیاط انداخت.
مردی قدکوتاه و چاقی که چند سالی بزرگتر از مرتضی بود. جلوتر از او وارد حیاط شد. کت و شلوار اتو کشیده و سرمهای رنگی تنش بود. زیر چشمی گوشه به گوشه حیاط را برانداز میکرد. با یالله یالله گفتن مرتضی، از پلههای ایوان بالا رفتند و وارد اتاق مهمان شدند.
مرتضی وارد آشپزخانه شد و سراغ مادر را گرفت.
فاطمه درست از موقعی که، شب اول عروسی به خانه پدر فرستاده شده بود و انگ بدنامی و بیآبروی روی اسمش زده بودند. صدای مرتضی را نشنیده بود.
وقت خوبی بود. باید با مرتضی حرف میزد. و به او اطمینان میداد:« که از او هیچ اشتباهی سر نزده است.»
مرتضی لیوان آبی پر کرد و زیر چشمی نگاهی پر از کینه و نفرت به فاطی انداخت و گفت:« چشم سفید حواست باشد، نصرت آمده خواستگاریت، تا این ننگ را از پیشونی تو بشورد»
ماشین جلوی در کلینیک ایستاد. فاطمه آرام بدون حرفی کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. آسانسور خراب بود و مجبور شد، پله های تاریک و نمور و خاک خورده ساختمان را به سختی بالا برود.
وقتی جلوی پیشخوان ایستاد. نفسهای کوتاه و برده میکشید. دردی در کمرش حس کرد و دست به پهلویش زد و آخ کوتاهی کشید.
منشی با تبسم اشاره کرد روی صندلی انتظار بشیند. اما فاطمه با اضطراب گفت:« من ساعت ۵:۳۰، وقت قبلی داشتم.»
عقربه های باریک و بلند و کوتاه ساعت ۶، را نشان میداد. منشی گفت:« دکتر امروز دیر مطب رسیدن، لطفا منتظر بمانید»
فاطمه نشست وسرش را به دیوار تکیه داد. دختر و پسر جوانی روبه رویش نشسته بودند. گونههای دختر از خجالت سرخ شده بود، و از شرم لبخند ملیحی به لب داشت.
پسر مغرور و بدون هیچ شرمی دست دختر را در بین انگشتهای کشیده و لاغر خود قلاب کرده بود. عروس جوان دست خود را آرام عقب میکشید تا از دید دو زن که دورتر از آنها جلوی پنچره ایستاده بودند، پنهان کند.
فاطمه در این فکر بود. که تا حالا نشده یکبار هم با نصرت دست در دست هم بیرون یا داخل خانه کنار هم بشینند. حتی روز عقدش، هم نصرت کنار میز عاقد نشسته بود و فاطمه که در زیر چادر سفید با گلهای ریز براق و سرخ، آرام و با خجالت «بله» را گفت، دورتر از نصرت، کنار دست مادر نشسته بود.
پدر که با خال گوشتی کنار لبش ور میرفت با ناراحتی میگفت:« تنها و غریب تهران میخواهد، چیکار کند؟»
مرتضی که پسرش را بغل کرده بود با لحنی آرام که قصد داشت، پدر را متقاعد کند، می گفت:« پدر یا باید کفنش کنی و یا بفرستی از این روستا برود.»
مادر که تازه نمازش را تمام کرده بود و گوشه چادرش را به دندان داشت، از ترس صدایش میلرزید و در جایش آرام تکان میخورد، گفت:« نصرت بیست سال از فاطی بزرگ است.»
مرتضی پسرش را زمین گذاشت و جلوی مادر خیز برداشت و با دست به صورت مادر اشاره کرد و گفت:« ها! مقصر تویی. تو کجا بودی که دخترت هم خودش را بی آبرو کرد و هم ما را رسوا کرد؟»
مادر سجادش را جمع کرد و آرام به لبه پنچره تکیه داد. مرتضی گفت:« فردا بعد خطبه عقد از همانجا با نصرت میری تهران.» لحظه ای مکث کرد و آب دهانش را بلعید و گفت:« تا بچه دار شدنت، حق نداری پا تو روستا بذاری.»
زن میانسالی که روبرویش نشسته بود. با خنده پرسید:« بچهات دختره؟»
فاطمه مانتوش را مرتب کرد. دکمه مانتو از برآمدگی شکمش کش آمده بود و جای دکمه مانتوش شکاف کوچکی برداشته بود. کیفش را روی شکم خود گذاشت و به تابلوی بالای سر دختر و پسر جوان خیره شد.
زن میانسال که معلوم بود، بیمارش داخل اتاق معاینه است. باخنده گفت:« ورم داری. لب و دماغت هم پف کرده. معلوم دختر میاری.»
فاطمه روسریش را مرتب کرد. با انگشت دماغش را گرفت. فشاری را به پرهای دماغش آورد و باعث شده از درد گونهاش چند قطره اشک در چشمش بسته شود.
با صدای منشی دختر جوان داخل اتاق دکتر شد. پرده سفید کنار در اتاق چشم سفید کرده بود. خانم لاغر و قد بلندی که چادر مشکی سرش بود، تا جلوی در اتاق آمد و کیف دخترش را گرفت و پشت در بسته با اضطراب و دلهره ایستاد.
آفتاب رفتهرفته چشم میبست و نور در سالن انتظار محو میشد. فاطمه میخواست، از جای که نشسته بود. بلند شود و از مادر دختر بپرسد:« آیا آنها هم از داماد کارت، بکارت خواستند؟»
تکانی آرام زیر دلش هست کرد. دستش را زیر کیفش برد و روی شکمش گذاشت. لبخندی تلخ روی لبش نشست. نفس عمیقی کشید.
فاطمه نزدیک پنچره شد. برای اولین بار بود که پنچرهای بدون پرده میدید. مادر دختر زیر لب آرام نجوا میکرد. پسر جوان سرش را بالا گرفته بود و به تابلو نوازدی که در آغوش مادرش بود، نگاه میکرد.
فاطمه چند قدم برداشت و روبروی تابلو ایستاد. میخواست کانتور زیر چشمش را پاک کند و از مادر دختر جوان بپرسد:« که چرا اجاز دادی دخترت زیر سوال برود. مگر به پاکی و نجابت دخترت شک داشتی؟»
باید اینبار میگفت:« تو! پسر جان، میدونی وقتی میخواهد. لباسش را در بیاورد و روی تختی دراز بکشد، که پایش را بیشتر از عرض سر شانهاش باز میکند و در دو کف آهنی قرار میدهد. نه اینکه از سبکی و سنگینی وزنش خبردار شود، نه این کفهای که بیشتر شبیه ترازو است. برای اولین بار فقط میخواهد انداز شعور و فهم و اطمینان تو را بسنجد. چقدر شرم میکند و چشمهاش را با ساقه دستش میپوشاند.»
فاطمه نفس عمیقی کشید. دکمه مانتوش کنده شد و روی زمین غلت خورد و به پشت روی سرامیک ثابت ایستاد.
باید اینبار به مادر پسر جوان می گفتم:« اگر روی سکه عوض شود. آیا تو اطمینان داشتی که پسرت نجیب و پاک است. یا تو هم باید پشت در بسته آرام زیر لب نجوا میکردی و از اضطراب و استرس، آرام و قرار نداشتی که روی صندلی خالی بشینی و به تابلوی کودکان و نوزادان پاک و معصوم نگاه کنی.»
شبی که لباس عروسی پوشید. نمی دانست که بعد دو ساعت چه آینده شومی برایش رقم خورده است. دستهای حنا بستهاش را در دست مادر گذاشت و منتظر دعای خیر پدر بود. مرتضی با شالی قرمز کمر خواهرش را بست و پیشانیش را بوسید. و برایش زندگی پر از شادی، با سه پسر آرزو کرد.
حجله عروس آماده بود. ولی او فقط منتظر یک قطره نجس و ناپاک بود. وقتی که به خواستش، نرسید. صورت سرخاب کشیده فاطمه جای انگشتان او نشست. با بدنامی خانه پدر فرستادن و جلوی در کوچه مثل گرگ زوزه کشیدن.
مرتضی آن شب میخواست ناموسش را پاک کند. مادر پشت در بسته التماس پدر را میکرد که دخترش آفتاب و مهتاب ندیده است. و مرتضی تهدیدش میکرد اسم آن نامرد و بی ناموس را که عفت و ناموسش لکهدار کرده است، را بگوید.
فاطمه از شرم و ترس زبان بسته بود. و مبهوت به آنچه که بر سرش آمده بود میاندیشید، و اشک میریخت. پدر فک فاطمه را با دستش فشار داد و از اعصبانیت خال گوشتی کنار لبش کبود و بزرگ شده بود. فاطمه چشم به نگاه پدر دوخت تا پدر از نگاه پاک دخترش حقیقت را بخواند.
مادر به زور در را باز کرد و خود را روی دخترش انداخت و به پاکی دخترش قسم خورد. چشم فاطمه با ضربه مشت مرتضی کبود شده بود. و درست مانند رنگینکمان ، هفت رنگ نقش بسته بود. کنار لبش شکاف برداشته بود. و چانه اش ردی از خون بسته بود.
دختر جوان که لپ هایش گل انداخته بود از اتاق بیرون آمد و چشم از نگاه مادر گرفت و سرش را پایین انداخت. مادر پسر دست دور گردن دختر انداخت و گونهاش که از خجالت سرخ شده بود را بوسید.
منشی از اتاق دکتر بیرون آمد. و پاکتی که دستش بود را به داماد نشان داد و با خنده گفت:« اول شیرینی و بعد پاکت» پسر لبخندی به نامزدش زد و از سالن بیرون رفت.
روی تخت کنار دستگاه اسم داپلر دراز کشید. دکتر نگاهی به چهره مضطرب بیمارش انداخت و جویای حالش شد.
فاطمه به موهایش که از روسریش بیرون ریخته بود، دستی کشید و لبخند زد. دکتر با خنده گوشی دستگاه را روی شکم فاطمه گذاشت و با صدای آرام و کودکانه گفت:« حالا نوبت دختر مون هست»
فاطمه یادش افتاد. باید قبل از ورود به اتاق معاینه به عروس جوان گوش زد میکرد.« که از دکتر پرسیدی؟ نوع پرده ای که عرق شرم را به پیشانیت نشاند و گونهات را گل انداخت، ضخیم است یا نازک. باید بپرسی تا بدانی که آن شب مرد زندگیت چند مرده حلاج است.»
نگران لبه لباسش را که تا سر سینهاش کشیده بود گرفت و با اضطراب پرسید:« قلبش خوب میزنه»
جنین که زیر دلش چمباتمه زد بود. وول خورد. و صدای قلبش با ریتم تند به گوش رسید. دکتر با دستمال کاغذی مایع لژدار روی شکم فاطمه پاک کرد و دستی زیر کمرش برد. و خواست آرام به پهلو راست شود و از تخت بلند شود.
با چرخش فاطمه روی تخت پهلویش درد گرفت. نگران بود که نکند پهلویش بخاطر ضربهی پا کبود شود.
دکتر پشت میز نشست و عینکش را به چشم زد. پرونده را مرتب کرد و به فاطمه تذکر کرد که روزی یک ساعت پیاده روی کند.
و موقع ظهر در تراس یا در خانه پردهها را کنار بزند و آفتاب بگیرد. فاطمه یقه مانتوش را بست و روسریش در سرش مرتب کرد. دستی به زیر چشمش کشید و با خیسی زبانش سرخی لباش را گرفت.
نگاهی به خودکاری که دست دکتر بود، انداخت و گفت:« خانه ما به خاطر پرده حلقوی از نور آفتاب محروم است.»
مریم حسنلو
6 پاسخ
خیلی موضوع عالی بود وهمچنین نوشته عالی بود👏👏👌
خیلی خوب بود در عین حال دردناک
خیلی خوب بود در عین حال دردناک کاش بچش پسر بود
عالی 👏👏👏👏
خیلی خوب بود👏👏👏 متاسفانه خانوادهای اینچنینی هنوز هم هستند
داستان زیبا و تلخ و تاثیرگذاری بود. و سنتهای غلطی که هنوز در بعضی از خانواده ها وجود داره و توهین به شخصیت انسانی زن هست.