من جاودان هستم

روز تولدم وقتی خواستند ریشۀ نرم و نازکم را به تنۀ چوبی باریک و دارازم پیوند دهند نوار فلزی محکمی به دورم آویختند. قلادهای که برجستگی ظریفی داشت و اسمم را روی آن حکاکی کرده بودند. نام من جاودان است.
ریشه من برخلاف ریشه درخت روی بوم نقاشی و کاغذ سر میخورد و ردپای از خود و رایحۀ زندگی بر آن مینهد. ریشهام اگرچه زیر خاک نبود و تنومندی و قدرت درخت را نداشت و متکی به دستهای گرم آلن بودم. ولی بوی سرزندگی و شادی را به ارمغان میآورد.
من محرم راز و سایبان خوبی برای چهار انگشتی بودم که بعد از فوت پدرش، گوشهنشین شده بود.
سرزمینم بوی نم کاغذ و رنگهای روغنی و پلاستکی میداد و همین بو روح و روان مرا به بازی میگرفت. سرزمین من دنیایی از غم و شادی و خیال و توهم و وهم بود که با دقت بر بومی که، روی سهپایۀ نقاشی قرار گرفته است حملهور میشود. من چالاک با شوق و ذوق و حرکت دستان آلن به اسکی روی بوم میپرداختم و رنگرخساره سفیدش را فدای شادی و غم و غصه و رویاهای آلن میکردم.
جسم و روان آلن نیز گاهی با بوی رنگ و کاغذ بهوجد میآمد و دستهایش را در دل و روده قوطیهای فلزی رنگ فرو میبرد و سرمست روی بوم ردی از چهار انگشت خود میگذاشت و از شادی به اثر دستش لبخند میزد. بوی رنگ چون شراب روح او را جلا میداد و او را دعوت به زندگی و شادی میکرد.
چهار انگشتی وقتی مورد تمسخر دوستان خود قرار میگرفت چنان چوب لاغر و باریکم را فشار میداد که زیر فشار دستش، ترکهای ریز روی تنم شکل میگرفت.
آن موقع بود که تنفر و نفرت خود را، با کمک من، روی بوم رنگورو رفته طراحی میکرد. او روز تصادفش را با رنگهای تیر و تاریک به نمایش میگذاشت و مرگ پدرش را سیاه مطلق تصور میکرد و کینهای که در دلش پینه بسته بود را با مرور خاطراتش از هم میتنید و در پایان کار چند قطره رنگ سفید به نشان پاکی و امید روی طرح خود میچکاند.
روزی آلن از طرف پدرخوانده خود جعبه چهارگوشی هدیه گرفت. داخل جعبه دستگاهی بود که، با تکنولوژی روز طراحی و ساخته شده بود. آن روز من و آلن منتظر یک قلمدان نقرهای و چند قلمموی تازه از طرف مادرش بودیم.
اما هدیه جدیدآلن به رنگ نقرهای بود و در مقابل دکمههای سیاهی که در جلوی رویش به ردیف چیده شده بود، صفحه سیاهی هم قرار داشت؛ آلن از دیدن هدیهاش چنان خوشحال شد که برای اولین بار پدرخواندهاش را به آغوش کشید.
با آمدن دستگاه جدید که دم نقرهای سفت و سخت داشت؛ آلن ما را در قفسه خاطرات خود چید. من و بوم و سهپایۀ نقاشی و قوطیهای رنگ در گنجه جاگرفتیم و بیحرکت و آرام نظارهگر رفتار چهارانگشتی بودیم.
دمی که با سیمی باریک و دراز به دستگاه وصل شده بود کار مرا انجام میداد هرچه چهار انگشتی میخواست با دقت و وسواس بیشتر برایش طراحی میکرد و دکمههای سیاه در آخر امضای زیر اثر آلن برایش میزد.
دیگر اتاق نه بوی رنگ میداد و نه خبری از ردپای چهارانگشتی روی تنم بود. من به همراه قلمموهای دیگر در کنجی دنج و تاریک به فراموشی سپرده شده بودیم و گرد و خاک ناامیدی باعث خشک شدن ریشههایمان شده بود.
شبی آلن بیمار شد دیوانهوار داد میکشید و گریه میکرد و مثل سیم دم نقرهای دستگاهش به خود میپیچید.
من گمان کردم که بیماریش ویروسی هست چون شنیده بودم مردی که چند ماه پیش، برای تعمیر دستگاه جدید آماده بود به خانم رانا که زنی زیبارو و خوشصحبت بود، میگفت: دستگاه ویروسی شده است و مشکلی دیگری ندارد.
هر پزشکی که بر بالین چهارانگشتی میآمد دلیل درد و بیماریش را نمیفهمید.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و آلن رفته رفته ضعیفتر و ناتوانتر میشد. مثل ریشه قلمموهای که از ناامیدی مانند درختهای تنومند با ارهبرقی قربانی افکار پلید گشته بودند.
او فقط نگاهش به بوم نقاشی که زیر پنچره باریک اتاقش، روی سهپایه چوبی که از پدرش به یادگار مانده، خیره شده بود و روی قطرههای سفیدی که زیر آفتاب میدرخشید، میخکوب شده بود.
رانا، مضطرب و نگران به سمت گنجه آمد و دستی به گرد و خاک تنم کشید و در قوطی رنگ سفید را باز کرد. بوی رنگ فضای غمآلود اتاق را درید و من در پناه انگشتان کشیده و نازک رانا چرخی در دل رنگ زدم.
رانا ریشه خشک شده و ناتوانم را به لبه باریک قوطی کشید و مرا نزدیک بینی چهارانگشتی برد. نمیدانم از زبری ریشهام بود یا از بوی رنگ، که آلن چشم گشود و لبخند زد.
مریم حسنلو
تا حالا دلنوشته یک قلم را به این زیبایی نخوانده بودم. خیلی خوب بود
ممنون آقای سیدزاده
عزیزم خیلی عالی بود
واقعا لذت بردم
قلمت همیشه روان باشه
🤩