در داستان داشآکل رابطه علی و معلولی بین تمامی اجزای داستان وجود دارد و کشمکش اصلی مواجه بین جبر و اختیار است. اینگونه همبستگی و عناصر زیباشناختی در داستان گم میشود. داستان داشآکل یک نمونه خوبی است برایکشمش و درگیری است.
در ابتدا داستان با زاویه دید سوم شخص محدود به ذهن افراد داستان شروع میشود، و مکان در این داستان که ابتدا قهوهخانه است بسیار مهم است چون برای هدایت همیشه اجتماع بسیار بااهمیت بوده است.
بزنگاهی که نویسنده انتخاب کرده است قهوهخانه و زندگی حاجی است. برای داشآکل بزنگاه خیلی اهمیت دارد، همانجای که میگوید:همهی اهل شیراز میدانستند. یعنی دارد صحنه را بااهمیت نشان میدهدو اغراقی بیش نیست. بزنگاه به روایت است، ما در لحظههای روایت با راوی همراه هستیم.
در این داستان داش آکل و رستم هر دو از لحاظ شخصیتی یکی هستند هر دو لوطی ، عرق خور ، قهوهخانهنشین هستند
در همان مکان قهوهخانه کشمش وجود دارد، داشآکل که یک جای چندک زده نشسته و درست در نقطه مقابل او کاکا رستم نشسته و آماده شده است برای کشمش.
اما چیزی را که هدایت در این داستان در نظر دارد اینکه داشآکل در ابتدای داستان انسانی است که به هیچوجه دوست ندارد اسیر جبر شود و این مسئله با نشان دادن لحظهای که او در قهوه خانه با انگشت یخ را در کاسه می چرخاند انگار که، دنیا به اختیار او میچرخد و حتی حالت نشستن این دو نفر باهم فرق میکند و نمایانگر است و خیلی تفاوتی بین او و کاکارستم نیست( داش آکل حاضر به پذیرش هیچ جبری نیست)
شال قرمزرنگ در داستانهای هدایت یعنی آغوش مادر است.
تاکید برلحن عالی و دیالوگ عالی صادق هدایت، لکنت زبان کاکارستم از دید هدایت در واقع حقارت او در مقابل داش آکل و بقیه است که خیلی استادانه در داستان به نمایش گذاشته شده است
وصف لباس پوشیدن هر کدام از شخصیتهای داستانی نشان دهنده نوع تیپ آنها میباشد و خود هدایت مردی بسیار خوش لباس بوده و هر فرد را با نوع لباس پوشیدنش در طبقه اجتماعی وصف می کند.
شاگرد قهوه خانه که نوع لباس پوشیدنش با پیشکار خانه حاج صمد کاملا متفاوت است در داستان نشان داده شده که شاگرد قهوه چی از خود قهوه چی هم حقیرتر است و قهوه چی هم مانند دیگران بی تفاوت از اتفاقی که بین داشآکل و کاکارستم میافتد فقط دوست دارد بخندد و سرگرم باشد. چون داشآکل شاد و آزادی را با خود به ارمغان داشت.
جمله قهوهچی لحظه افتادن سماور :کاکارستم بود و یکدست اسحله ، ما بودیم و همین سماور لکنته …معنی عمیق در داستان ( من گرفتار جبرم )
نظریه عدم تعادل درداستان ( از جایی که بحران در داستان شروع می شود ) در داستان داش آکل از لحظه ورود پیشکار حاج صمد به قهوه خانه شروع می شود ( بحران در داستان داش آکل )
هدایت همیشه در زندگیاش کنار تحقیر شدهها میایستد اما در اینجا کاکارستم نمادی از جبر بنیادی است و با بقیه شخصیتهای داستانهای هدایت فرق دارد
وقتی داشآکل هزینه شکستن قوری و سماور را میدهد یعنی اینکه هزینه آزادی خودش را میپردازد و اینکه نمیخواهد
زیر دین هیچ کسی در دنیا بماند ( شخصیت داش آکل و خود هدایت خیلی شبیه هم هستند) دو مثال از زندگی هدایت زمانی که به دیدار یک شرق شناس میرود هر چه پول داشت سی و سه شاخه گل رز و یک سکه هخامنشی برای او گرفت و مثال: دیگر اینکه هر زمان که در کافه نادری میرفت حتی اگر دوستی هم با او بود پول خودش را دونگی حساب میکرد تا زیر دین هیچکسی نباشد ( خود هدایت انسانی بسیار منزوی و درونگرا بود )
در کاراکتر کاکارستم، کاکارستم به تریاک، الکی،تجاوز و حتی ضعیف بودن و قبول کردن این ضعف است. داشآکل درست است که، مرد اخلاقی نیست، اما برای داشآکل استفاده از تریاک نشان از بیغیرتی میباشد.
فلشبک در این داستان گذشته، فدای را بازی میکند. در طرح داستان اگر بخواهیم باید فلشبکها را ببریم و سرجایشان بگذاریم. ولی در داستان نمایشی،گاهی هر راوی از روایت ماجرا انگیزه دارد.
صورت یا کاراکتر زشت و بدتر از همه آدمهاست، بنابراین داشآکل صاحب اختیار خودش است و پادشاهی برای خودش است و همه میدانند که او چندین بار کاکارستم را شکست داده است.
تاکید کردن به ببخش داشآکل و آکسیونهای پول خرج کردن او، یعنی اینکه من برده و بنده پول نیستم.
مثل اینکه صادق هدایت خودش به چیزی گردن نمینهاد و عزلتنشین و تنهایی را قبول داشت.
وصف لباس داشآکل نشان میدهد که یک اتفاقی جدیدی در راه است و لباس و گامهای او نشان از تغییری است که در او شکل گرفته میشود.
در جملهای پیشکار حاج صمد به داشآکل میگوید «آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده …» بسیار استادانه این سه نقطه به کار رفته و یادگفته یکی از نویسندگان میافتادم که، میگوید:« هر نقطه یا ویرگول درست مانند تیری است که به قلب خواننده شلیک می شود.»
و بعد از این جمله پیشکار « مثل اینکه از این حرف چرت داشآکل پاره شد، و ضربه و شوکی به او وارد میکنند.
داشآکل تا آن لحظه که خندان بود و تا این قسمت از ماجرا آزاد بود. یک دفعه سه گرهاش را درهم میکشد و اخم میکند.
یک وصف جدیدی از داشآکل را در داستان میبینیم که نصف صورتش از آفتاب سوخته یعنی یک شخصیت دیگری نیز دارد.
پکزدن به چپق که آغاز تفکر میباشد .از سویی اگر وصیت را بپذیرد گرفتار میشود (جبر) اگر هم نپذیرد که گرفتار دین مرده میشود (جبر) خالی کردن خاکستر چپق ( پایان تفکر داش آکل و تصمیم گرفتن اوست.)
نحوه خارج شدن پیشکار حاجی صمد ( با گامهای بلند از در بیرون رفت ) نوع کار پیشکار که باید با گامهای بلند و سریع باشد
داش آکل کرک( پرنده) را به دست شاگرد قهوهچی سپرد( نمود بیرونی از غلبه جبر در داستان ) و به سمت خانه حاج صمد رفت ( داشآکل هیچوقت در زندگی هم پای کسی راه نمیرود و همیشه تنهاست ) در لحظه ورود داشآکل به خانه حاج صمد (دقت کنند که هیچ وصفی در داستان رایگان نیست مانند وصف لحظه ورود داشآکل به خانه حاج صمد و وصف حیاط و خانه و هر شخصیت فرعی نیز با یک دلیل مواجه در داستان ظاهر میشود حتی نوع گفتار هدایت از زبان داشآکل با زن حاج صمد با فعل کامل می باشد نه با زبان عامیانه و فعل شکسته استفاده نمیکند).
وقتی زن حاجی یادآور میشود که حاجی شما را وکیل و وصی خود کرده است. این نشان از هجوم جبراست که داش آکل را زیر فشار میگذرد.داشآکل رو به زن حاجی صمد میگوید:«ما پنج سال پیش در سفرکازرون با حاجی آشنا شدم» خود سفر نشان دهنده سیر و سلوک در داستان میباشد که باعث تحول در فرد میشود.
لحظه دیدن مرجان توسط داش آکل جمله آیا مرجان زیبا بود؟ چرا صادق هدایت وقتی از لباس یک پیشکار و قهوهچی به این زیبایی وصف میکند. چرا مرجان را بهخوبی توصیف نمیکند.اصلا زیبا بودن مرجان در داستان مهم نیست بلکه مرجان همان زن اثیری است که هدایت وصف میکند (زن دست نیافتنی) و داش آکل با عاشق شدن خود آگاهانه جبر را میپذیرد، و این نشان دهنده این است که مرد ایرانی چه قدر احمقانه عاشق میشود.
داشآکل در سه روز به تمام امورات حاجی میپردازد و کارهای خانواده او را انجام میدهد. یعنی ادامه حضور داش آکل در خانه حاجی اجباری نیست و نیاز به ادامه ندارد. نکته مهم اینجاست که خود داشآکل آگاهانه این جبر را قبول میکند و بهای آزادی خود را پرداخت کند.
داشآکل، زندانی دو زندان است. زندانی شرافت و زندانی عشق مرجان، که دیگر نمیتواند از عشق مرجان رهایی پیدا کند.
زخمهای که روی صورت داشآکل، در واقع زخمهای مبارزه و داغ جبر و اختیار است. زخم روی چشم داشآکل طرز نگاه او و زخمهای که دیده بود، میباشد.
پدر داشآکل از ملاکین شیراز بود و او کلی مال و منال داشت اما از آنجاییکه دوست نداشت هیچ جبری را بپذیرد همه را به نیازمندان بخشیده بود نه به خاطر اینکه واقعا خیلی انسان خوبی باشد که مانند فیلم کیمایی تضاد بین خیر و شر را مطرح کرده بود که انگار به وصف درونی افراد کاری نداشته باشد و داش آکل در فیلم نماد یک انسان خوب و کاکارستم نماد یک انسان بد بود اما از نظر هدایت داش آکل حاضر به پذیرش هیچ جبری و حتی اینکه کسی بالاتر از او باشد نبود و این مهم با جملهای که با زن حاجی صمد میگوید: کاملا مشخص است «خانم ، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم»
برای داشآکل مهم نیست که دوستانش باعث انگل بودنش یا سرافکندگی او شدهند. برای داشآکل فقط عرق دو آتیشه نشانۀ از آزادی اوست و محرک آزادی او میباشد.
هدایت هم مثل داشآکل خواهان آزادی بود و بهای آزادی خود را با نوشتن پرداخت میکند. و تا آنجایی که نتوانست بنویسید زندگی خودش را تمام کرد.
داشآکل همپول و هم زور داشت و هم دیگر معیارهای اخلاقی را داشت، پس چرا از ازدواج میترسید؟
دو دلیل دارد چون عشق هم یکی از چیزهایی است که او نمیخواهد به جبر تن دهد و دوم اینکه او در ذهنش مثل زن اثیری است و در تفکر هدایت اهمیت ندارد.
و وقتی که سخت عاشق مرجان میشود فکر میکند که اگر او را بگیرد نمک به حرامی کرده است ( در صورتیکه همهاش بهانه بود مشکل همون آزادی خواهی بود )
و وقتی که بعد از عروسی مرجان، مرجان به خانه ملااسحق عرق فروش میرود وصف قیافه پسر ملا اسحق (بچه زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز …) که وصف درونی آن لحظه از حال داشآکل را با پرداختن به قیافه چرک ملااسحق نشان میدهد .
ادامه دارد…
3 پاسخ
مریم بانوی عزیز چقدر زیبا داستان را نقد کردید.
پاینده باشید
نقد و بررسی خیلی خوبی بود. لذت بردم. من این داستان رو خوندم وفیلمش هم دیدم تمام تصاویر فیلم برام تداعی شد.شاد و برقرار باشی مریم جان.
این نقد خیلی خوب و عالی بیان شده احسنت به شما مریم عزیزم من توصیف کوتاهی از این فیلم را قبلا در سایتم منتشر کردم با دیدن این نقد تصمیم گرفتم من هم پستم را به روز کنم موفق باشید مریم نازنینم