سرش گیج و سنگین شده بود. به زور پلکهایش را از روی هم برمیدارد. نه بهدرستی میشنود و نه با صراحت میتواند صحبت کند. گویی لال شده و صدایش در نمیآید.
تحوّل غریبی در خود احساس میکرد. شاید بهخاطر قهوههای بود که در این دو شبانه روز بیوقفه سر میکشید. قهوههای مسمومی که عادت دارد برای سرزنده بودن و فرار از خواب در لیوان بزرگ و دستهدار پر کند و بنوشد.
جثّه نحیف و لاغرش عادت به سنگینی سرش را ندارد. و همین ثقل سنگین تعادل راه رفتن را از او گرفته است. نه خواب است و نه بیدار. کابوس هم نمیبیند. به محض اینکه روبهروی آینه ایستد چند قدم عقبتر گام برداشت. از دیدن خود مضطرب شد و با دو دست دهانش را گرفت. دستهای ظریف و انگشتان باریک و کشیدهاش در صورت پر و بیحالش محو شد. انگار فراموش کرده بود که صدای از حنجره خشکیدهاش بر نمیخیزد.
کلّهای به شکل عجیب و غولآسا، با لب و لوچۀ آویزان و چشمهای که هر کدام به اندازه تخم شترمرغ و بیحالت فقط به جلو خیره شده بود. و برای یافتن طعمه جدید بهسختی میتوانست گردن خود را بچرخاند. در هر چرخشی که داشت مثل چرخهای ارابۀ تاب برمیداشت.
هراسان کلید را پشت در چرخاند. پکر و دستپاچه، کنج دنج اتاق پناه گرفت. مبادا کسی او را در این حال بیند. حالت تهوع و دلدرد داشت و هر وقت سرش را میان دو دستش به آغوش میکشید طعم بدمزۀ و بوی خون را حس میکرد. باید اذعان میداشت که فاجعه بزرگی رخ داده است. باید مسیری را که چند روز در این اتاق طی کرده بود و تدارک میدید را مرور میکرد. شاید گوگرد یا جوهر خودکاری سمی بوده است. تدارک بزرگی که برای نوشتن چیده بود با اندوه همراه بود. حتی صحنه کوتاهی که در ناخودآگاهش شکل گرفته بود را با ظرافت طبع ترسیم کرده بود.
چهره گرد و بزرگ و نسبتاً مهربانش مضطرب بود. چند ضربه کوتاه بر در چوبی اتاق نشست و صدای خوابآلو و خستهای او را برای صبحانه خواند. چه روز نکبتی بود. هر آنچه که رشته بود، پنبه شد.
به لیوان رسوب کرده قهوه که کنار دفترش بود نگاهی انداخت. اگر دست به کار نشود. دچار بیماری ناعلاج و فلجکنندهای میشود و در همین وضع و حال میماند و به احتمال دچار سنکوب میشود.
به رسوخی که ته لیوان قهوه و خطهای خشک شده نمایان بود. نگاهی انداخت. لحظهی کرخت ماند. درست مانند دهلیزهای هزارتویی ذهنش بود که خلاقیت را برای او محدود میکرد. سراسیمه شروع کرد به نوشتن و سعی کرد از نقاشی که کنار دفترش کشیده بود الهام بگیرد. نباید در نوشتن مته به خشخاش بگذارد باید بدون هیچ واهمه و ترس بنویسد.
خوب میدانست که هر وقت به موضوع جدیدی فکر میکند. دچار تشنج و شوک عصبی میشود. و اگر این هجوم واژگان را کنترل نکند رادارهای مغزش مانند دهلیزهای تاریک و باریک به گرداب فرو میرود و میان کلمات گم و گور میشود.
نباید پویشی خلّاق خود را خفه میکرد و با نکتهسنجی خود باعث فروپاشی این احساس میشد.
خیلی گنگ و درهم شروع کرد به نوشتن تمام بدو بیراهی که سراغش میآمد و خودگوییهای که در ناخودآگاهش ناپدید شده بود را با حساسیت فوقالعاده روی کاغذ سرازیر کرد. با هر بار سر خوردن مداد روی برگه و کشیده شده آن، روی کاغذ مسیر دهلیزها مشخص میشد و سیلی از شادی در آن روانه میشد. تمام آموختههایش مانند دلمه بسته شده خون بود که او را به گرداب نشانده بود. و نوشتن مایۀ نجات او شد.
تلفیقی از خواندن و نوشتن درمان درد بیماری ناعلاج او بود.
مریم حسنلو
یک پاسخ
مثل معتادی که مواد بهش نرسیده
عالی بود