امروز را میخواهم جور دیگری بنویسم. امروز را آنطور که هست باید نوشت. اصلاً امروز را میخواهم خودم باشم؛ نه تخیلی و نه فرار از حقیقت.
مگر میشود قصهای پرپیچ و خم در زندگیت باشد و کنجکاوانه دنبال موضوعی برای نوشتن باشی. شاید گفتن از خود کمی سخت باشد. شاید پنهان کردن احساست در میان تلخیها و ناکامیهای زندگی کمی سخت باشد.
اما مگر نشنیدهای، نویسنده نباید دلسوز خودش باشد. نویسنده باید بگوید و بنویسد.
امشب، شب بزرگیست برایم؛ اگر بگویم که امشب را بیشتر از شبهای دیگر عمرم دوست دارم دروغی نگفتم. امشب را میتوانم شرافتمندانه و حتی تنها برای خودم جشن بگیرم. حتی میتوانم به تعداد شمعهای روی کیک تولدم کبریت روشن کنم و در تاریکی شب به روشنایی آنها خیره شوم. و برای تکتک روزهای که سپری کردم با صدای بلند لالایی بخوانم و با شادی بخندم.
امشب میتوانم صریح و بهموقع برای همه شما تعریف کنم که ۳۸ سال از عمر خودم را چگونه گذراندم. شجاعانه نیست اعتراف امشبم، همین بازگویی خاطرات هدیهای است از طرف من برای تکتک شما. پس میتوانید دور کبریتهای شعلهور حلقه بزنید و گوش به قصه زندگیم بنشینید.
سیهشت سال پیش مادری امشب را به سختی و با درد گذارنده است. تا دختر کوچک و ملوسش را بهآغوش بکشد. مادری که امروز را باید روبرویش زانو بزنم و دستهای پینه بستهاش را ببوسم. اما تقدیر روزگار بر این بوده است که من دورتر از پدر ومادرم زندگی کنم. نباید در گفتن قصه زندگیم به حاشیه بروم ولی ناخودآگاه مجبور میشوم از شاخهای به شاخه دیگر پناه ببرم.
از کودکی خود دار قالی را به یاد دارم و مادر سختگیرم را که اجازه نمیداد دوستی برای خودم انتخاب کنم. از کودکیم بههوش آمدن روی تخت بیمارستان را بهیاد دارم و دوستی با لیلا را، دختری با موهای بلور و چشمهای زیبا.
از نوجوانی خود شیطنتهای که در مدرسه داشتم را بهیاد دارم و معلمی که همیشه یادآور میشد که تو معلم فیزیک یا ریاضی میشوی. آقای فلاح هر موقع که مرا پای تخت سیاه میخواند با صدای بلند و با افتخار میگفت:« خانم حسنلو، من شما را در لباس دبیری میبینم» نمیدونم اگر مرا بعد سالها ببیند، میتواند دانشآموز ناخلف خود را بهجا بیاورد یا نه.
زندگی مشترک زود هنگام اجازه نداد دنبال آرزوهای خودم را بگیرم. وارد زندگی شدم که همسرم، سختگیرت از مادرم بود و دوست نداشت همسر کمسن و سالش، آفتاب و مهتاب را ببیند. ۱۸ ساله بودم که پسرم شد رفیق و شفیقم. همین که پای مهران به مدرسه باز شد شروع کردم بهآموختن نباید از گذر روزگار عقب میماندم. باید روزهای که در بند اسارت بودم را جبران میکردم. باید به خودم نشان میدادم که هنوز هم برای یاد گرفتن دیر نیست.
درست چهار سال پیش بازی جرات و حقیقت من رقم خورد و انتخابم شد جرات.
انتخابی که نمیدانستم چهارسال طول خواهد کشید. یک روز پاییزی بود اگر بگویم ۱۸ آبان بود تعجب نکنید، شاید هدیهای بود از طرف خودش، میدانم که انتخابش حرف نشد و همیشه شاکر این انتخاب بودم.
آن روز با مقوای سفید و قهوهای رنگ اسکن، وارد مطب دکترم شدم. خنده تلخی روی لبش نشست و خواست همرام وارد اتاق شود. خیلی آرام از او خواستم تمام حقیقت را برایم تعریف کند. آن روز میخواستم به دکترم نشان دهم من توانایی شنیدن هر حرفی را دارم. نه من تواناییش را نداشتم.
غروب پاییز آن شب من تنها بودم. نمیدانم آن روز چطور تا پای ایستگاه مترو رسیدم. فقط یادم میادآرام اشک میریختم. برای منی که هنوز به آرزوهایم نرسیده بودم شنیدن واژه سرطان سخت بود. حتی برایتان اعتراف کنم از شوک وارد شده داخل قطار از هوش رفتم. نه من آنقدر که فکر میکردم قوی نبودم و نیستم.
امروز چندسال از آن روز میگذرد، روزها یکی پس از دیگری گذشتن و یکسال از عمر من سپری شد. امروز به یاد همان زخمها من شمع روشن میکنم و فراموش نمیکنم که چگونه تن و روحم زخمی شد ولی من بامهارت خود را تیمار کردم و محکم دربرابر سختیها ایستادم. امروز من اگر دبیر فیزیک نشدم نشان از این نبود که پشتکار نداشتم، بلکه باید من به همین امروز میرسیدم تا برای شما بنویسم که میتوانی زندگی را در هر شرایطی زیبا بسازی و زیبا زندگی کنی.
2 پاسخ
چه قلم تاثیر گذار و دلنشینی داشتید ،خیلی لذت بردم خانم حسنلو ،آفرین به پشتکار و اراده ی قوی شما👌👌👌👌
راستی تولدتون هممبارک ان شالله هر روزتون پر از شادی و حسهای خوب باشه
مریم جان تولدتان مبارک، امیدوارم ۱۲۰ سال در کنار خانواده و دوستان روزهای شادی را سپری کنید و برای ما هم کلاس داستان نویسی برگزار کنید😉
موفق و مانا باشید