اتاق تاریک و مردهای که با انعکاس نور مهتاب به آیینه با نور کم جان میگرفت پناهگاهم بود.
روی تخت نشستم وتکیه به دیوار زدم. ریزریز اشک میریختم.
دست وپایم سرد و یخ زده بود. به عکس روی میز ناتوان وبیروح خیره زدم.
لب پایین را به دندان گرفتم. و شروع به کندن پوست لبم شدم.
با هر تیک وتاک ساعت تکانی به جسم خسته و رنجورم دادم.
دستی مهربان نوازشم کرد وبرایم لالایی خواند. خواست اشکهام را پاک کند؛ ولی از شدت درد به خود پیچیدم ونالهای سر دادم. دست ترسید، و عقب کشید. صدایی بغضآلودو نحیف
گفت :«هیس آرام باش.»
نزدیکم شد و دستی به پایم کشید. خون در رگهایم از ترس فرار کرده بود. پوست تنم سرد و بیرنگ شده بود. دست بغضاش را فرو خورد. و مرا درآغوش کشید.
صورت خیس خود را روی بازوی لاغر و نحیفاش گذاشتم. و در سینهاش پناه گرفتم. تنها کسی بود که به او اعتماد داشتم.
دوستی ما به کودکیم برمی گردد. به کودکی، به زیر زمین تاریک و پر ازسوسک، وقتی که مادرم برای تنبیه کردنم مجبورم میکرد. تا غروب آفتاب در زیرزمین تنها بمانم. هر دفعه معذرت خواهی میکردم؛ و قول میدادم تکرار نکنم. ولی باز اشتباهی ازم سر میزد که، مجبور میشدم در زیرزمین زندانی شوم. یک روز در تاریکی زیرزمین موشی دیدم که به من نگاه میکرد. از ترس گریه کردم؛ و مادرم را صدا زدم اما خبری از مادرم نبود. درست آن موقع بود که با دست آشنا شدم. دست روی قلبم ایستاده بودو میخواست آرام باشم.
من و دست هم سن بودیم او عاقلترو با شجاعتر ازمن بود. آن روز با دست عهد بستم. که مادرم را ناراحت نکنم تا دیگر هیچوقت به زیرزمین برنگردم. آن روز دست گفت: «همیشه کنارم هست. »
با نگاهی معصومانه که حلقههای اشک درآن برق میزد از او خواستم، محکم تر بغل کند تا تپش قلبم التیام یابد.
با چشمهای که قطرههای اشک دیدهاش نور آن را کم کرده بود، کورمال کورمال نگاهی به اتاق انداختم. شیشههای عطر چیده شده جلوی آینه زیرتابش نورمهتاب به زیبایی چشمک میزدند.
چشمهای که از بیخوابی و تلخی و درد مینالید؛ و پلکها را برای آرامش دعوت میکرد. پلک از فرط خستگی روی هم فرود میآمد. ولی ترس از تنهایی سمجتر از آن کرده بود که اجازه خواب به پلکهایم دهم .
اتفاقی که برایم افتاده بود را زیرذرهبین بردم. از ناتوانی اشک ریختم. دیگر اشکی سرازیر نمیشد. چشمانم در خشکسالی به سر میبرد. میخواستم فراموش کنم. آنچه را که برایم اتفاق افتاده بود.
سرم از شدت ضربه وارده شده ذق ذق صدا میکرد وشقیقههایم از درد به هم میپیچیدند.
موهایم را نوازش کرد و موهای پخش شده روی شقیقههایم را کنار زد وبا انگشتش آرام روی لب خشکیده کشید تبسمی تلخ زد. و گفت:« نگران نباش. آرام بخواب.»
هیچ وقت نمی خواستم. برای کسی از اوضاع و احوال زمان و تقدیرخود گلایهای کنم. قطره اشکی را هدیه دست مهربان کردم. صورت خود را پشت دست او کشیدم. ومنتظرنوازش او نشستم. از همان کودکی تنها همدمم دست بود. وقتی میترسیدم در آغوش او پناه میبردم وبا او هم صحبت میشدم.
دست را زیر سر گذاشتم میترسیدم بخوابم و او تنهاییم بذارد. چشمهایم دیگر توان مبارزه با بیخوابی را نداشتند وپلک ها ناتوان روی هم فرود آمدند.
در علف زار میدویدم. از خوشحالی فریاد میکشیدم. روی پیچکهای به هم تنیده تاب میخوردم. چشمهایم را بستم. خود را به دست باد سپردم. باد سرسختانه درمقابلم ایستاد. و مرا به مبارزه خواند. دستی قوی وتنومند تاب را عقب کشید؛ و رهایش کرد. تاب اوج گرفت؛ و به بالاترین نقطه رسید.
پیچکهای به هم تنیده از شدت پرتاب پاره شدند. خود را در خلا دیدم. دنبال دستی تنومند ومهربان میگشتم. ولی از او خبری نبود. او تنهایم گذاشته بود. هراسان چشم باز کردم .
عرق بر پیشانی و تنم نشسته بود. روشنایی آفتاب اتاق را پر کرده بود. کبوتری گوشه پنچره سر خود را لای پرهایش پنهان کرده بود و حمام آفتاب میگرفت. تا گرمی آفتاب نوازشش کند .
روبه روی آفتاب نشستم و خورشید صورتم را بوسید. به صورتم رنگ پاشید. صدایی از چارچوب دیوار شنیده نمیشد. خانه هم از تنهایی و بیکسی عزا گرفته بود.
به زحمت خود را از تخت بیرون کشیدم. به صورتم آب پاشیدم. جرعهای آب به دهان گرفتم. تا تلخی تشنگی رها شود. ولی آب هم مزه تشنگی میداد.
دنبال صدا یا کسی بودم. چرخی در خانه زدم. سرم به شدت درد میکرد. سردرگم چشمی در خانه چرخاندم. خبری نبود. گیج بودم. سوال کردم. آهای من خوابم یا بیدار؟
ولی صدای نشینیدم.
جلویی آینه ایستادم. تا مهارت آرایشگر خود را ببینم. دستی به زیر چشمم کشیدم. دیروز آرایشگرم یک لحظه سرکش و طغیان کرد. مثل جنون زدهها سایهای پررنگ رو و زیر چشمم کشید. وحشیانه و وقیحانه قلم مو را با ضرب وارد میکرد. قرمز،بنفش، سیاه، بژ، حتی به رنگ خون فرقی نمیکرد. او چشمش را بسته بود وفقط ضربه میزد.
چشمم ازحدقه بیرون زده بود. از رنگهایی که نمایان میشد. معلوم نبود. آرایشگرم چه تصمیمی برای طراحیش گرفته است.
ترسیدم.
اینبار از من، نه شیطنتی سرزده بود و نه خرابکاری کرده بودم. اشتباه نکرده من این بود که در مقابل خواسته او نافرمانی کرده بودم.
تبسمی تلخ بر لبم نشست. دست هم تنهایم گذاشته بود. سربلند کردم تا دوباره خود را در آیینه ببینم. او نزدیکم ایستاده بود و نگاهم میکرد. چشمایش ورم کرده بود. او هم دیشب گریه کرده ونخوابیده بود. دور چشمش کبود بود. قاب عکس را برداشتم، و به خندههای تویی عکس خیره شدم. صورت پسرم را که وسط ما نشسته بود را بوسیدم.
شیشههای عطر چیده شده جلوی آیینه را برداشتم وبو کردم، بوی مردی را میداد که دیگر دوستش نداشتم. دست را گرفتم و زیر سایه کبود شده کشیدم. به لبهای خشکیدهام نزدیک شد. منتظر حرفی امید دهنده بودم.
لب تبسمی زد و گفت:«ما باهم بزرگ شدیم. نگران نباش. من همیشه کنارت هستم.»
پنجره اتاق را باز کردم. تا هوای تازه وارد اتاقم شود، خشم دیشب از اتاقم بیرون پرید. کبوتر ترسید و پر کشید. شاید او هم دیشب تنها خوابیده بود .
مریم حسنلو
۲۹آبان ۱۳۹۹
4 پاسخ
نوشتهات رو خوندم مریم جان. شما قلم خوب و گیرایی داری و این جای تحسین و تقدیر داره. سلامت و برقرار باشی.
شما بی نظیری بانو
عالی بود
بسیار زیبا توصیف شده بود