صدای برخورد متناوب قطرههای باران بر روی شیشه، خواب را از چشمانم ربود. گوشه پرده اتاقم را کنار زدم تا در تاریکی به نوای قطرههای باران که روی شیشه پنچره مینوازند گوش فرا دهم و تماشا رقص آنها شوم. گوش شنوا میخواست که صدای خندیدن قطرههای باران را بشنود. بعد از چند سال خشکسالی مهمان زمین شدن، خوشحالی داشت.
خودکار را برداشتم وشروع کردم به نوشتن. در این فکر بودم که فقط کافیست رویاپردازی کنم و در تخیلات خود غوطهور شوم و همان خیالات خام خود را مهمان برگههای سفید کنم. و از کشیده شدن خودکار برای کاغذ لذت ببردم و بر این باور بودم که آنچه مینویسم مرا یک نویسنده ماهر و شناخته شده میکند.
روزی که مرکب خودکار اولین سطر برگه سفید را جوهری کرد منتظر بودم آنچه در مغز آشوبم فوران میکند بیرون بریزد و به ترتیب در سطر سطر کاغذ جا خشک کند ولی نه واژه مناسب برای بیان احساساتم داشتم و نه حرفی برای گفتن در یک آن دچار آلزایمر شدم مغز آشوبم دچار خشکسالی شد و در فراموشی فرو رفت.
هیچ واژهای با هم جفت و جور نمیشد و هیچ فعل و فاعلی در جای خود نمینشست و فعلی برای پایین جمله یافته نمیشد تبحری که فکر میکردم برای نویسنده شدن در وجودم هست به یغما رفته بود شروع کردم به آموزش و یادگیری باید راهی پیدا میکردم که مغز آشوبم از خلع سلاح شدن دربرابر برگههای سفید پا پیش بگیرد.
برای داشتن واژگان وسیع نیاز بود به خواندن کتاب و نتبرداری از کلمههای جدید، مهمان کتابها شدن لذت آوار بود غرق شدن در بوی کتاب، میخندیدم، گریه میکردم و به نبرد اهریمن میرفتم و از هر کتاب یک درس جدیدی میآموختم ولی خواندن یک بار کتاب برای آموختن و کلمه برداری کافی نبود باید میان واژگان سرگردان میشدم و طعم هر کدام را میفهمیدم باید چندبار به عقب بر میگشتم و دوباره شروع میکردم به خواندن ونت برداری آن موقع بود که فهمیدم برای نوشتن چیزی در چنته ندارم و منتظر بودم که ذهن آشوب گرم سحر و جادو کند و بیسلاح به نبرد برگههای سفید برود.
منسجم و پیوسته شروع کردم به تمرین و جمله نویسی مثل کودکی بودم که نیاز داشتم موقع راه افتادن کسی کنار دستم باشد و مسیر درست را نشانم دهد. از استادان خبره و ماهر کمک گرفتم و درسهای از آنها آموختم. کام آنها شیرینتر از عسل بود که یاد آور میشدن فقط با تمرین، خواندن و نوشتن میتوانی پیش بری.
باید سعی میکردم نوشتههای خود را دوست داشته باشم و به آنها عشق بورزم و دردل کنم تا رشدم را ببینم تازه فهمیده بودم که نویسنده باید مهارت آشپزی با کلمات را داشته باشد و بتواند از حس پنجگانه خود درموقع نوشتن داستان استفاده کند.
باید حس شنوایی خود را به کار میگرفتم و سمعکی به گوش میگذاشتم تا ضعیفترین نوسانات را بشنوم باید گوش تیز میکردم تا از صدای گریه نوزاد گرفته و صدای رقص برگ درختان، از صدای جلزوولز سیب زمینی در روغن داغ گرفته تا صدای خنده قطره باران را بشنوم.
باید حس بویایی خود را بهکار میگرفتم تا بدبوترین، بوها را به مشام خود بکشم و آنها را با خوش بوترین عطرها آشنا کنم از بوی عطر شیر خشکیده گردن نوزاد گرفته تا بوی خاک باران خورده باغچه همسایه را با بوی خیانت و بوی جورابی که ساعتها در حصار کفش کتانی بوده و در چمن دنبال توپ میدوید را با هم آشنا میکردم.
تازه فهمیده بودم برای آب و تاب دادن به دستنوشتههایم باید اجازه دهم تا خمیرمایع خوب به عمل بیاد و بعد خمیر را خوب ورز دهم و آن را با انگشتان دست لمس کنم تا سفتی و نرمی خمیر را خوب بفهمم.
باید انواع طعمها را میچشیدم از طعم زغال سوخته گرفته تا طعم حماقت، باید ذرهبین به چشم میگرفتم و خوب اطرافم را مشاهده میکردم و رنگها را از هم تشخیص میدادم باید رنگ غم و شادی، رنگ امید و زندگی را درک میکردم.
آن موقع میتوانستم به داستان خود جان دادم تا خواننده در عمق داستان فرو رود و از خواندن آن لذت ببرد.
آسمان از شادی قطرههای باران غم باد گرفته بود و از حسودی به خود میپیچید برای به نمایش گذاشتن خود غرشی کرد از ترس گوشه پرده را رها کردم و چند قدم عقبتر رفتم هنوز برای نویسنده شدن باید مسیر طولانی طی کنم ولی سعی دارم از غرش هیچ صدای برای رسیدن به هدفم نترسم.
یک پاسخ
دروود بر خانم حسنلوی نازنین من شک ندارم شما موفق میشین