دختر گلم! در دنیای امروزی نسبت به دنیای گذشته ما، حق انتخابهای زیادی به ما داده است. اما این حق انتخاب بیشتر، به ما آزادی بیشتری نداده بلکه اوضاع را وخیم تر کرده است.
در سالن انتظار پاسگاه زل زده بود به بنای قدیمی.
بنای قدیمی که زمانی برای خودش، چند سر و گردن از دیگر بناهای کوچه بزرگتر بود و برگهای درخت توت سایهای روی نیمکت فلزی حیاط انداخته و با ضرب آهنگ نسیم بهاری خود شیرینی میکرد..
جوانی که، دست و پایش را دستبند زده بودند. کنار سربازی کچل و لاغر اندام نشسته بود و به توتهای خشک و له شده پای درخت و روی سرامیک حیاط خیره نگاه میکرد.
نزدیک دکه نگهبانی رفت و پرسید:« امروز از اینجا با من تماس گرفتهاند که دخترم اینجاست، ولی خبری نیست؟!»
نگهبان سرش را نزدیک دریچه کرد و گفت:« خانم محترم، فقط پدر»
به تنه درخت تکیه داد و به لکههای سیاه و کثیف روی سرامیکها چشم دوخت. مثل ابرهای تاریکی بود که روی زندگیشان سایه انداخته است.
مردی قدبلند و چهارشانه از ماشین پیاده شد. نگهبان از در دکه بیرون آمد و گفت:« خانم، پرونده شما دست سروان امیری است.»
پشت مرد وارد اتاق شد. سروان نگاهی به آدمهای که پشت سرش بودند، انداخت و با صدای کلفت و عصبی سرباز را صدا کرد.
سرباز به احترامش صاف با دوپای جفت شده ایستاد و منتظر حرف سروان ماند.
مرد چاق و قد بلند که اونیفورم نداشت با اشاره به او و چند نفری هم که پشت سرش ایستاده بودند، گفت:« اینا چرا همه باهم داخل اتاق شدن؟»
سرباز با اشاره دست و داد کشیدن، خواست همه را بیرون کند. زن چشمش به صندلی کنار میز افتاد. و زود روی صندلی نشست. سرباز از زن خواست بیرون باشد. ولی او نگاهی به سروان کرد و با التماس گفت:« من از موقعی که تماس گرفتید. تو حیاط و در گرما انتظار کشیدم.»
سرباز در را بست. سروان با آرامش گفت:« بفرمایید خانم، مشکلتون چیه؟»
شما تماس گرفتید که دخترم بازداشت شده
پروندهها را از روی فایل فلزی برداشت و نگاهی به برگههای داخل پوشه انداخت و پرسید:« پدرش کجاست؟»
زن با مشت کردن دستش، جلوی لرز دست را گرفت و گفت:«ماموریت»
ببینید خانم، دختر شما را با چند تا جوان مست، در یک پارتی گرفتند. حالا نیاز هست به حضور پدر. اگر پدر نباشد، نمیدونم یک بزرگتر، عمو ،،دایی یا برادر.
زن با بغض و گریه گفت:« میشه تا آمدن برادرم، دخترم را ببینم.»
سروان، سرباز را صدا کرد و خواست تا زن را پیش دخترش ببرد. از پلههای باریک و تاریک انتهای حیاط پایین رفت. کنار پلهای که لبه سنگ قدیمیاش شکسته و لق شده بود ایستاد.
دختر تا چشمش به مادرش افتاد روسریش را مرتب کرد و چشمش را از نگاه مادر دزدید.
زن روی پله نشست و به کاغذهای مچاله شده و سیاه پایین پله نگاه کرد و گفت:« زمان ما بیرون رفتن دختر، اونم آخر شب ، قباحت داشت. یک دختر تا چند کلاس درس بخواند. باید هزار بار التماس برادر و پدر خود میکشید.
امروزه آزادی عمل شما جوانان بیشتر از من، زن خانهدار است. هر مکانی که دوست دارید میروید، و هر امکاناتی نیاز دارید، فراهم میشود. با هر تماسی با آنطرف دنیا مکالمه میکنید. ولی این آزادی نه اینکه به کمک خانوادهها نبود. بلکه دیگر فرزندی حرف شنو و مطیع پدر و مادرش نیست.»
مریم حسنلو
آخرین دیدگاهها