نوشتن از خوابی که دیدی کمک بزرگی است برای داستاننویسی و نوشتن.
با دو دست به عصای چوبی که پسر عمویش از شوروی برایش آورده، تکیه داده بود. عصای که به گفته خودش یک عتیقه بیش نیست.
با جلیقه طوسی رنگش که به زور قالب تنش شده و دکمه پاییناش که هیچ وقت بسته نمیشود کنار تختم ایستاده بود.
به یاد ندارم که عادت داشته باشم که پیش آقاجان دراز بکشم. با تعجب و شرم و حیا پرسیدم:« آقا جون شما خوب شدید؟»
فقط با آن چشمهای میشی رنگ کوچکش نگاهم کرد.
در این فکر و خیال بودم که چرا من روی تخت بیمارستان هستم.
تازه یادم افتاد که آقاجان چهار سال پیش فوت کرده
نباید به روش می آوردم که فهمیدم او مرده است.
شش دانگ حواسم را جمع کردم. آقا جون نزدیک لبه تخت شد و دستش را سمت من داراز کرد. قدیمها از ننه جان شنیده بودم. که اگر شخصی در خواب سراغت آمد و اگر خواست. دستت را بگیرد یا چیزی بهت هدیه بدهد. نگیر.
کف دستم عرق کرده بود. از ترس به خود میلرزیدم. آقا جان گفت:« دستم را بگیر»
به دور و برم نگاهی انداختم. خبری از کسی نبود. پرستاری با لباس سفید که دورتر از من بود. در سالن کمنور بیمارستان قدم میزد.
آقاجان با صدای رسا و مهربان گفت:«مریم»
من فقط با التماس نگاهش کردم. دوست نداشتم بیاحترامی کنم. آقا جان عصای چوبی خودش را به لبه آهنی تخت تکیه داد و دستم را گرفت.
از ترس دستم را از دستش بیرون کشیدم و با دو دست به سینهاش کوبیدم و با گریه گفتم:« تو مردی از جون من چی میخوای»
اخم روی چهرهاش نیامد. با همان چشمهای ریز و مهربان گفت:« آمدم دنبالت»
گفتم:« من نمیخوام با تو بیام».
سرگردان با سرمی که بهدست داشتم، دنبال راه قرار بودم. اتاق به اتاق بیمارستان دنبال آشپزخانه میکشم. تا پیازی پیدا کنم. از ننه جان شنیده بودم. اگر مردهی دست بردار نمیشود. پیازی را گاز بگیر و از پشت سر به پشتبام پرتاب کن تا دیگر سراغت نیاد.
پلههای تاریک بیمارستان را با ترس تندتند و نفسزنان پایین میرفتم. قطرههای خون از جایی که سوزن داشت روی زمین چکه میکرد و مسیر فرارم را مشخص کرده بود، که پیرمرد عصا بهدست جلویم سبز شد.
چندسالی که من عروس خانهاش بودم. اینقدر از دیدنش نترسیده بود.
با لرز و التماس گفتم:« آقا جون تو را به جون بچههام برو اونا هنوز خیلی کوچیک هستند.»
آقا جان پلهها را یکی به یکی به کمک عصا بالا میآمد و من هم از ترس به پشت دونهدونه بالا میرفتم. تا به اولین پلهای که روشن بود؛ رسیدم.
برگشتم پشت سرم تا ببینم کسی را برای کمک پیدا میکنم یا نه.
که متوجه شدم تو حیاط خانه پدری هستم. صدایم را کلفت کردم تا مادرم را صدا کنم و از او کمک بگیرم. دیدم آقاجان تسبیحی که از مکه برایم خریده بود به مادرم داد. ولی صدای از حنجرهام شنیده نمیشد.
میخواستم به مادر بگوییم. که او مرده است. صدای خنده وهمآمیز و گوش خراش آقاجان اجازه نداد تا مادر صدایم را بشنود.
از خواب پریدم و دیدم روی تخت بیمارستان تمامی تنم غرق عرق و خیس است.
مریم حسنلو
آخرین دیدگاهها