روزی که خودم را بهیاد میآورم؛ درمانده و بیپناه روی مبل چرمی زواردررفته، فرو رفته بودم و دنبال راه حلی برای بازیابی روحیه از دست رفتم میگشتم.
بعد از آن روز بود که شروع کردم به نوشتن اولین خاطرات ریز و درشت زندگیم؛ به دنبال آن سراغ دلنوشته رفتم. هیچوقت در هیچ شرایطی از خودم راضی نبودم و نیستم. همیشه احساس کم کاری دارم و در این فکر هستم که مطالعه درست و حسابی ندارم. برای همین است که ور ایرادگیر وجدانم همیشه مرا سرزنش میکند.
چند روزی میشود که حال و روز نوشتن ندارم و برنامهریزی که برای نوشتن مجموعۀ داستانم ریخته بودم با همان ورایراد گیر خراب شد. اگر راستش را بخواهید از قلم و دفتر و کتاب فراری هستم.
اما همین وجدان بیدارم، دچار کابوس شده است و شبانه وقتی که چشمهایم در بستر خواب هستند و از نعمت و روشنایی روز محروم گشتند. در تاریکی بهسراغ کتاب و دفتر و قلم میرود و شروع میکند به نوشتن و یافتن واژههای ساده و دلنشین که در هیچ شرایطی فراموش نشود.
تکهتکه روح من در میان واژهگان کتابها جا مانده است. کتابهای که در طول زندگی سراغشان رفتم و تنهاییم را با آنها شریک شدم. این روزها بیحوصلهتر از آن هستم که سراغ کتابی را بگیرم و با آن دردل کنم.
به زبان ساده و بدون هیچ لاپوشانی من خودم را باختهام.
گفتن این جمله خیلی سخت و دشوار است و حتی نوشتنش عذابآورتر از گفتنش میباشد. این روزها دیگر خبری از شادی نیست. شادی که همیشه در روح و جسمم جولان میداد. حتی در اعماق تاریک وجدانم بوی نای گرفته و به باد فراموشی سپرده شده است.
دیشب با چشمهای بسته و در عالم خواب سرگردان بودم. دنبال قلمی برای نوشتن میگشتم خوب یادم نیست که بعد یافتن قلم درباره چهچیزهای نوشتم و از چهکلماتی استفاده کردم. ولی خوب بهخاطرم دارم که با هزاران خطخوردگی تندتند بودن وقفه در حال نوشتن بودم.
امروز در اولین سطر دفترم نوشتم گریز از نوشتن. بدون هیچ واهمهای به واژهای که اول دفترم جا خشک کرده بود فکر کردم.
من فرار از خود داشتم، نه از نوشتن، من فرار از واژههای دارم که بهراحتی حال دگرگون مرا شرح میدهند و به نمایش میگذارند.
هنوز خود را بهخوبی میشناسم و حتی میتوانم با زبان ساده و عامیانه و بدون هیچ نوع ریا و فریبی از حال خود بگویم. همانگونه که هستم و همانطور که خود را حس میکنم.
کافیست یادم نرود که تنها همدم و همراز من دفتریست که سطرسطر آن را از حال خود گفته و نوشتهام.
فرار و گریز از نوشتن، تو را برای رسیدن به آرزوهایت باز میدارد.
2 پاسخ
چه قدر به خوندن این متن نیاز داشتم مریم جان ، جسارت تو تحسین برانگیزه ، اتفاقا منم مطلبی راجب گریز از نوشتن تو سایتم دارم . به نظرم این حس ها کاملا طبیعیه ، موفق باشی🥰🤗
خانم اسماعیلی عزیز ممنون
امیدوارم که بتوانیم بر این حس غلبه کنیم و نوشتن چاشنی روزمرۀ سایتمون باشه.