اگر یکپارچه نویسی را در داستان از دست بدهیم، یا راوی داستان، فضاسازی و دیالوگ نویسی را نتوانیم بخوبی در داستان پیاده کنیم چه باید بکنیم.
یک فیلم یک ساعت و نیم بهنظر شما اینطور ساخته میشود که یک فیلمبردار، صحنه های داخلی را با دوربین میگیرد و یا پشت وانت میگذارد و صحنه ی بعدی را میگیرد و در دو یا سه روز فیلم میسازد.
در داستان هم همینطور است آدم خلاق باید مهارت پلان و سکانسبندی داستان را داشته باشد.
داستان مثل یک موتور یا ساختمان از قطعات کوچکی ساخته میشود. قطعات کوچک کلمات هستند و دیوارها را میسازند، و دیوارها بههم وصل میشوند و حمام، آشپزخانه، اتاق خواب و پذیرایی را میسازند و ما با در کل با یک پارچه بهنام منزل یا خانه مواجه میشویم.
ما عمدهترین مشکلمان این است که قطعه قطعه کردن داستان را که در حین نوشتن رخ میدهد بلد نیستیم و بعد هنر وصل کردن بههم را نیز نیاموختیم.
در یک ساختمان، دیوار را با یک دیوار دیگر، چطور به هم وصل میکنند.
درفیلم سکانسها در مدت یک سال یا سه ماه گرفته میشود و این چطور امکان پذیر است. و ما تصاویر خامی داریم که در اختیار تدوینگر و کارگردان میگذاریم.
داستان را بر اساس خطی نوشتیم و بعد میبینند که باید سکانس ابتدایی را در میانه و آخرین سکانس را در ابتدا بیاورند. یا داستان بر اساس فلشبک هست، همه ی داستان ها که روند خطی است که جابهجا میکنند.
نویسنده کسی است که نیم متر جا برای خودش دارد. یک میز کوچک، یا اصلاً میز تحریر که کاغذها را در آن نگهداری میکند، ما کارها و وظایف زندگی مان را با من اول انجام میدهیم و بعد یک ساعت برای خودمان داشته باشیم.
متاسفانه هنرمندان میگویند ریش بلندم را ببین، زلف زیبایم را ببین من هنرمندم به من کار بدهید انجام دهم.
آقای شجریان سی سال در سازمان جنگل ها کار میکرد، یا آقای بیضایی محل کار با زندگیاش خیلی فاصله داشت.
درگیری با زندگی اول منجر میشود که شما نیاز به این خلوت داشته باشید.
کسیکه نمیتواند چالش کند، آن یک ساعت را از زندگی خودش بدزد، میآید بهجای کار خودش را شبیه هنرمندان حرفه ایی که وقت ندارند در میآورد.
کسی که فکر میکند خودش را تبدیل به دستگاهی کرده که فکر تولید میکند، داستان هایش، مقاله هایش و….
اگر نیم ساعت و یک ساعت و نیم متر جا داشته باشد و از کارهایی که انجام میدید سکانسبندی و پلانبندی کند، نویسنده ی موفق هست.
اگر طرح سه خطی داشته باشید هیچ وقت داستان نیمه تمام نخواهید داشت. وقتی تمرین کنید و طرح سه خطی را بفهمید در مدت دو یا سه دقیقه میتوانید طرح بنویسید و هر وقت در داستان ماندید به آن سه خط مراجعه کنید.
وقتی داستان را بر اساس مکان، زمان، کاراکتر یا بر اساس فعل و ماجرا سکانسبندی کنیم.
سکانس اول در مورد خلاف آمد است. قهرمان یک داستان در کنار یک کتابخانه نشسته و تمیز میکند، کتابی میافتد و کاغذی بیرون میآید، برمیدارد و میخواند، شما زبان راوی را در حد دوربینی که این فرد میبیند مثلاً سه خط اول را میخواند.
مثلاً اسم زنش مهشید است و برای دوستش نامه نوشته، این میشود یک سکانس.
حالا یک سکانس در درون فرد میخواهیم ایجاد کنیم، مثلاً مهشید روبروی آیینه میایستد و در مورد خودش فکر میکند و یک کاراکتر خاص است و انتظار داریم خودش را ببازد.
مثلاً نامهایی از زیر فرش در میآورد که کیانوش برایش نوشته، این داستان معمایی مربع یا مثلث میشود.
در سکانس بعدی مرد خانه تلفن به دوستش میزند و غیر مستقیم پیرامون موضوع حرف میزند.
بعد سکانس سوم میآید، تلفن میشود دختری به اسم مهشید که در نوانخانه بود فرار کرده و به همسر شما مراجعه نکرد باشد.
ماجرا متفاوت میشود، پس همسر من معشوقه ندارد ومن رقیبی ندارم ولی این مگر دخترش است.
سکانس بعدی دنبال مهشید رفتن است درست مثل سکانسهای سریال.
مهشید را پیدا میکند، و یک خلاف آمد اتفاق میافتد و متوجه میشود این مرد در تصادف قبل ازدواج مادر مهشید را کشته و دارد پنهانی از مهشید سرپرستی میکند.
چطور میشود یک پاراگراف را بهم وصل کنیم.
وقتی داستان را از کجا شروع کنیم که به آن میگویند فرم.
داستان روند خطی داشته باشد، خواننده را گیج کند و یا پایانش غافلگیر کننده داشته باشد.
یا فلان نقطه را نقطه ی اوج قرار دهیم. اینها درست مثل ساختن فیلم سینمایی که سکانس را تدوین میکنیم نویسنده اینکار را انجام میدهد. ولی ما داستان را مثل شعر مینویسیم در یک جلسه میخواهیم تمام اینکار را انجام دهیم.
در رمان چون فصل بندی است این کار انجام میدهیم ولی در داستان کوتاه اینگونه نیست.
شکل پل را در نظر بگیرید که یک سطح منحنی دارد که از یک سطح صاف بالا میرویم، به اوج میرسیم و دوباره پایین میآییم. وقتی دو تا سکانس را بهم وصل کنیم، دو تا پاراگراف را بهم بچسبانیم، باید روی پاراگراف آخر، یا دو سه خط آخر، و یا دو سه خط اول پاراگراف بعد تمرکز کنیم.
در رمان ما یک پایان موقت داریم، یک ماجرا را تمام میکنیم ولی ماجرای اصلی داستان نیست، خرده ماجرایی را ایجاد کردهایم، درست مثل همان بحث نامه.
که تلفن میزند که شماره روانشناس را بگیرد حالا یا تعلیق ایجاد میکنیم . تعلیق چگونه بوجود میآید، وقتی کاری را میخواهیم انجام دهیم ولی دچار تردید میشویم و اینجا ایست داریم.
شماره ی مشاور را برمیدارد و تلفن را زمین میگذارد. اینجا ما منتظر عمل هستیم؟ چرا زنگ نزد؟ آیا زنگ میزند؟
به هول و والا می افتیم.
آن موقع تصمیمات مختلفی فرد دارد که به آن تعلیق میگوییم.
مثلاً یک قهرمانی که دو تا بچه را در آتش سوزی میخواهد نجات دهد ما یک نمای بیرونی ایجاد میکنیم که خانه دارد فرو میریزد، ما دو تا جواب داریم. آیا قهرمان و بچه ها کشته شدند و یا سالم در میآیند.
یک صفت قهرمان نامیرایی است و ما این را کمرنگتر میکنیم.
وقتی ما در داستان به موقعیتی میرسیم که حدس میزنیم که مثبت یا منفی است بصورت ذهنی آنچه را که دوست داریم مثلاً قهرمان زنده بماند و کلیشه شکل بگیرد این صحنه آنقدر تکرار شده، مثل شرلوک هلمز یا پُوارو که همیشه مساله را حل میکنند.
در یک قسمت شرلوک هلمز، نشان میدهد که ممکن است شرلوک هلمز کشته شده و این در ذهن ایجاد میشود آیا زنده است یا خیر. این شلیگ تلخ را در ذهن میکارند و بعد در قسمت بعدی با یک ترفندی از آن صحنه زنده بیرون میآید وذهن ما مدام بازی میخورد.
یعنی همیشه این تکنیک تعلیق را نویسنده ی حرفه ایی را برای خواننده درست میکند. یک عادت ذهنی درست میکند ویک عادتی که مخالف ذهن است.
در مورد پلها باید وقتی که پاراگراف را تمام کردیم باید آنجایی که روند نزولی پیدا میکند داستان یعنی میخواهیم آخرین کلمات پایانی داستان را بنویسیم و داستان را جمع کنیم یک مقدار اوج میگیریم.
تا کجا اوج میگیریم؟
تا حالتی که تا وسط پل میآید یعنی از جاییکه که داره سقوط میکند و کلمات پایانی و این را شکل داستانک ته آن را ببندیم وشکل داستانک کنیم ته آن را باز بگذاریم، یک مقدار جلوتر میرویم
یک صحنه ی دیگر با توجه به پاراگرافی که میخواهیم کار کنیم و میخواهیم پل بزنیم یک شبه ماجرا بوجود میآوریم.
نصفش آخر این ماجراست و نصفش اول پاراگراف بعدی که مثل دکمه ی نر وماده بهم بچسبند.
اینکار را با دستگیره انجام میدهیم.
دستگیره چیست: دستگیره یک اتاق را باز میکند. وقتیکه پایان داستان را مینویسیم، مثلاً قهرمان داستان ما سرولباس خودش را تکاند و از پنجره میبیند همسرش برایش بوسه میفرستد، از پلهها بالا رفت تا همسرش را ببیند و حرفهای عاشقانه بزنند، اما یکی از پلهها میشکند، اینجا تمام میکنیم.
از پاراگراف بعد شروع میکنیم ببینیم کدام پاراگراف را میتوانیم ادامه دهیم و با یک شیبی بطرف آن چیزی که نوشتیم میرویم.
یعنی این ماجرا را در پاراگراف بعد حل میکنیم و پاراگراف بعد که طبیعتاً ادامه ی این پاراگراف است، مثلاً پاراگراف سوم و هشتم که در مورد این قهرمان است را بهم وصل میکنیم.
پل را وقتیکه داریم شیرجه میزنیم بطرف پایان توی پاراگراف اول دوباره اوج میگیریم و در پاراگراف هشتم که میخواهیم وصل کنیم از اوج میگیریم و شیرجه میزنیم به اول پاراگراف اول. یعنی یک چیزی به اول پاراگراف بعدی اضافه میکنیم .
آخرین دیدگاهها