گوتیك اساساً یك سبك معماری، و منسوب به قوم (Goth) ژرمن است. این سبك از اواخر قرن دوازدهم در شهرهای فرانسه باب شد. نسبت به معماری رومن ظریفتر بود، تاقها بهصورت بیضی و هلالی پررمز و راز در آمدند، فضاهای وسیعتر و حجاریها با بریدگیهای مكرر و به شكلی رازگونه انتخاب شدند.
تجزیه عمودی دیوارها، بزرگنمایی بخشهایی از چهرهها و تندیسها و اغراق در حالتها، ایجاد زوایا و گوشههای تاریك یا بهاصطلاح كور، اشكال معوج، تركیبهای متنوع از هندسههای پرغرابتِ اجزاء متقارن و غیرمتقارن، مشخصه این سبك معماری است.
اگر بعضیها در چنین مكانی قرار بگیرند، دستخوش هراسِ آمیخته به بیهودگی، حیرت، میل به خودكشی یا جنایت، قساوت در حق دشمنان احتمالیشان میشوند. معادل چنین مكانهایی در ادبیات هم خلق شده است؛ داستانهای گوتیك كه نویسنده ذهن شما را با رمز و راز، دهشت و حیرتِ آمیخته به اضطراب مشغول كند.
مكان در این نوع داستانها بسیار اهمیت دارد و نویسنده معمولاً سعی میكند اسمی از زمان نبرد و داستان را بهاصطلاح بیزمان كند(زمانكُشی) تا حواس شما فقط متوجه رنگ و رخسار وهمناك و ترسانگیز شخصیتها، دهشت رخدادها و صداهای گنگ و همهمه ابهامآمیزی شود كه شبیه اصوات “ارواح و شیاطین” است. معمولاً هر چند حركت یا كنش یا گفتگوی شخصیتها با یك یا چند حركت رازناك تكمیل میشود؛ مثلاً تكان خوردن لوستری كه بهدلیل شكلش و خاموشی بعضی از شمعها(یا لامپهایش) شبیه غول یكچشم شده است و دیدنِ اتفاقی استخوان پای یك انسان روی رف.
اگر هم منظرهای در مقابل دیدگان شخصیتها قرار گیرد، ویرانیهایی است بهجامانده از ساختمانهایی كه طبق اطلاعات داستان، پیش از آن “قصرها یا قلعههایی اسرارآمیز و خوفناك” بودهاند.
شخصیتها برای انجام كار معمولاً مجبور میشوند در راهروها، پلكانهای نمور و دلهرهآور و دهلیزهای پرپیچ و خم و غرابتآمیز حركت كنند؛ جایی كه ممكن است چیزی سقوط كند یا موش و خفاش و مارمولك و سوسك در حركتند و در بعضی موقعیتها میتوانند در حد و اندازه یك اتفاق وحشتناك و چندشآور و حتی هم چون یك روح سرگردان بر بیننده ظاهر شوند.
البته متاًسفانه در بسیاری از كتابهای مرجع، داستان گوتیك را تا حد وقوع داستان در فضای قرون وسطایی و دهشتناك تقلیل میدهند؛ درحالی كه چنین نیست و داستان گوتیك در فضایی ترسناك از “نگرانی ساده و وحشت شخصیت تا سرخوشی رمانتیك او، از دست به دست او بین رؤیا و كابوس تا واقعیت، از گرایش به ملایمت و لطافت تا اَعمال غریب و مضحكوار، از دلمردگی و عزلت تا تمایل به قتل، از بیاعتنایی تا شهوت تبآلود و از محو یا كمرنگ شدن فاصله اشیاء بیجان و موجودات جاندار تا پیوند شگفتانگیز و هراسآلود تصاویر، صداها، رنگها” را در ساختارهای متقارن و غیرمتقارن بازنمایی میكند تا خواننده مدام از نظر ذهنی به این یا آن سمت كشیده شود و در اضطراب و آشفتگی فرایند داستان غرق شود.
“غرق شدن” هم از نظر ادبیات داستانی یعنی این كه خواننده مجذوب و مسحور “تعلیق” و “حوادث اسرارآمیز” شده است.
عناصر گوتیك در رمانسهای قرون قبل از هجده میلادی هم وجود داشت، اما با داستان “قصر اورتانتو” نوشته هوراس والپول(۱۷۱۷-۱۷۹۷)، گوتیك به مثابه شیوه و سبكی مستقل موجودیت یافت. خانم”آن رادكلیف” (۱۷۶۴-۱۸۲۳) با داستانهایی همچون “اسرار یودولفو” و نویسندگان دیگر مانند “كلاریو ریو” ، “یلیام بكفورد” و “ماتیو گریگوری لوئیس” ، رمان گوتیك را اعتبار بیشتری بخشیدند. در آلمان “ارنست هوفمان”(۱۷۷۶-۱۸۲۲) نویسنده اعجوبههای بود كه آثارش “اكسیر شیطان” و “برادران سراپیون” و “تصویرهای شبانه” نقش زیادی در اعتلای گوتیسم داشت. اما این “ادگار آلنپو”(۱۸۰۰-۱۸۴۹) نابغه مالیخولیائی آمریكایی بود كه گوتیك را به شكلی نو سامان بخشید و تأثیر عمیقی بر نخبهترین نویسندگان جهان گذاشت. هیچ نویسندهای با چنان درجههای از ایجاز و كمگویی، فضای گوتیك را به تصویر نكشانده است.
داستانهای گوتیك بهطور كلی از
فضایی تخیلی و حتی تبآلود و مالیخولیایی برخوردارند. در این آثار، هیچ چیز، نه خوبی و نه بدی، نه شب و روز، نه سیاهی و سفیدی، نه خوشبختی و بدبختی، بهمعنای معمولی بهتصویر كشانده نمیشوند. همه چیز نامعمول و معلق است، اما بهمدد قلم نویسنده “نامعقول” در نمیآید؛ هر چند كه در غیرمنطقی و حتی ماوراءطبیعی بودن بعضی از آنها تردیدی نیست. برای نمونه به جملههای زیر از داستان “طاعون در وینچگاو” اثر یاكوب واسرمان در همین مجموعه توجه شود: “بیصبرانه در را گشود.
بازتاب نور مشعل به شكلی شوم و با سایههایی لرزان فضا را روشن میكرد، اما دختر محبوب او نبود كه مشعل را در دست داشت، بلكه گوریل ماده بود كه دندان هایش را بههم میسایید و حالت بوسه مضحك و ترسناكی به لبهایش میداد.” در این داستانها گاهی عمل و حادثه به حداقل میرسد و قلم در خدمت ایجاد فضایی وهمآلود و تحلیل روانهای آشفته و پریشان قرار میگیرد. شخصیتها، موجوداتی عصبی، روانی و ناهنجارند كه حالت آنها نشان از ذهنیت بیمارگونه و روحیه از خود بیگانهشان میكند.
آنها یا در اندیشه كشتن دیگری هستند یا در اندیشه وحشت مرگِ خود و اطرافیانشان. بعضی از مردهها پیش از دفن از تابوت خارج میشوند و عدههای از زندهها بیدلیل راهی گور میشوند.
بعضی شخصیتها، در منتیهای خونسردی و یا با سرخوشی پرده از اعمال وحشتناك و جنایتكارانه خود بر میدارند؛ مثلاً ریشخند زنان از قتلی حرف میزند كه سالها پیش در كمال خونسردی مرتكب شده بودند و هیچكس آن را كشف نكرده بود.
یا تب و التهاب خود را آشكار میكنند و تحت تأثیر “اراده غیر” و نیروی ناشناخته درون، جنایتشان را نزد دیگران اعتراف میكنند. اینها شاید از نظر خواننده عناصری جنایی و به خونآلوده باشند، اما پیش از آن، بهعنوان وسیلهای برای تجلی شر و مرگ انتخاب شده بودند.
میگوئیم پیش از آن، زیرا عنصر جرم، معمولاً در تار و پود طرح داستان گوتیك تنییده شده است و الزامات داستانی، جایی برای حذف آن باقی نمیگذارد و شخصیتی كه از اراده “غیر” تبعیت میكند، چارهای جز ارتكاب جرم ندارند.
مثلاً در داستان قلب افشاگر اثر آلنپو كه جزو داستانهای همین مجموعه است، چنین آمده است: “آن پیرمرد را دوست داشتم. هیچگاه آزاری به من نرسانده بود و بدرفتاری هم با من نكرده بود. به طلاهایش هم چشمداشتی نداشتم. بهنظرم مسأله به چشمانش مربوط میشد. بله خودش است! یكی از چشمهایش شبیه كركس بود… هربار كه نگاه این چشم به من میافتاد، خون در عروقم منجمد میشد.
پس، بهتدریج و با آهستگی بسیار، بر آن شدم كه جانش را بستانم، و بدین سان، خویشتن را برای همیشه از شر چشمش رهایی بخشم.” بنابراین داستانهای گوتیك به لحاظ ساختاری قابلیت آن را دارند كه در پی یك گسست، تبدیل به داستان های ژانر جنایی – پلیسی شوند. بهعبارت دیگر خصلت داستان گوتیك بر فضای داستان های جنایی غالب میشود، و داستان گوتیك برای تبدیل به ژانر جنایی پخته و آماده میشود؛ هر چند كه بعضی از نویسندهها با تردستی از این كار خودداری میكنند و داستان گوتیك خود را دستنخورده باقی میگذارند. در این داستانها معمولاً بهمنظور انتقال كل اثر به خواننده تأثیر بر او یا به هیجان آوردن او، از شیوههایی استفاده میشود كه امروزه در عرصههای مختلف هنر، خصوصاً سینما، امری عادی تلقی میشوند.
با این حال در گذشته، نوعی خلاقیت تلقی میشدند. یكی از این شیوهها،”دگرگونهنمایی ادبی” است. در این شیوه با القاء تدریجی و آرام، بهطرزی دو پهلو و پیچیده، نویسنده خواننده را فریب میدهد و ضمن آن كه پدیدههای پیشبینی نشده و باورناپذیری را به او میباوراند، او را بهشدت تحت تأثیر قرار میدهد، بدون آن كه “حقیقت” یا تمام آن را به او گفته باشد.
شاخصترین وجه آثار گوتیك كه به مدد آن زمان، مكان، پدیدهها و ارتباطات عینی دنیای واقعی حذف میشوند و شخصیتها بهتبعیت از “اراده غیر”، موهومات، دلهره و افكار مالیخولیایی واداشته میشوند، همین عنصر دگرگونهنمایی است كه برخی آن را تصویر حقیقت كاذب عنوان دادهاند. نویسنده داستان گوتیك با كاربرد كلمات خاص و سلسلهای از واژههای مكمل، عالم عین و ذهن و محسوس و نامحسوس را یكی میكند تا با سحر كلمات، خوانندهاش را افسون كند و به دنبال خود بكشاند.
او با معانی واژهها، هم راز واقعیت مورد نظرش را میگشاید، هم به نوشته خود صورت هنری میدهد. بههمین دلیل، داستانهای گوتیك معمولاً لبریز از كلمات تصویری، طرحهای مختصر و بازتابهایی است كه دلهره و تمایل بشر به شر را با روشی غیرمستقیم آشكار میسازد. در داستان “قاتل” از همین مجموعه آمده است: “مقابل صندلی زانو زد و با نوك انگشتانش بسته را لمس كرد. بهنظر میرسید دستانی كه درون بسته است، از ناحیه شانه قطع شدهاند. آرنجها كاملاً خم شده بود و نوك انگشتها با برجستگی استخوان بالای زانو مماس بود. شاید دستهای یك بچه بودند، شاید هم یك زن..” در عین حال از صورتهای ذهنی و نمادها استفاده میشود تا یگانگی و وابستگی آنها و كل داستان با طرح قراردادی به خواننده القاء شود. عنصر دگرگونهنمایی با ابهامآفرینی و پنهانكاری و حتی القاء و تلقین تدریجی یك نویسنده فرق دارد. دگرگونهنمایی ادبی شالودهای ژرفتر و مؤثرتر دارد و بیانگر ناهمخوانی میان پدیده مورد انتظار خواننده و واقعیت منعكس در اثر ادبی است.
وقتی نویسندهای این شیوه را به كار میگیرد، در واقع بین بیان سطحی و ظاهری و معانی و واقعیتهای تصریح شده داستان، با معنا و موقعیت پنهان و یا نیمه پنهان نهفته در اثر او، ناهمخوانی وجود دارد. بهعبارت دیگر، گویی نویسنده، خودش هم گفته های چند سطر پیش (و یا واقعیت مسلم خارج از خود) را جدی نمیگیرد.
این تناقض خواهناخواه صورتی از طنز تلخ و تمسخر جنونآمیز پدید میآورد و خواننده حس میكند در بعضی جاها نویسنده دارد او را دست میاندازد. بخشی از داستان دیگر این مجموعه به نام “ارواح” به وضوح این خصلت را نشان میدهد: “بوی نا و ماندگی میآمد. با اینكه شب قبل آنجا بودیم، دست شوهرم را گرفتم و گفتم شاید اصلاً یك خیابان اشتباهی آمده باشیم. شاید همهاش خواب و خیال بوده باشد. دو نفر میتوانند در یك شب دقیقاً یك خواب واحد ببینند…اما حیرتانگیز بود؛ چون میزی گرد و پوشیده از غبار دیدیم كه روی آن فقط یک چیز قرار داشت و آن جعبه طلایی سیگار شوهرم بود كه از دیروز گم شده بود.
” نكته دیگر “بیدلیلی توجیهناپذیر”بیش تر داستان های گوتیك است. در داستان های معمولی گاهی خواننده “حس” میكند كه بعضی از رخدادها یا گفتگوها و یا فضاسازیهای داستان “عمدی” است و به اصطلاح، به زور به داستان تحمیل شدهاند؛ هر چند كه این عناصر واقعی باشند، درحالیكه در یك اثر قوی گوتیگ كه عناصر ماوراءطبیعی بهمدد بهرهجویی از تكنیكهای مختلف بهشكلی ساختهمند كنار هم آرایش یافتهاند، چنین “احساسی” به خواننده دست نمیدهد؛ زیرا هر پدیده و چیزی برای خود توجیه دارد؛ حتی اگر “بدون دلیل” باشد. منظور این است كه همه چیز وابسته به تجزیه و تحلیل و توجیه نویسنده است و از این زاویه، همه چیز “برنامهریزی شده و روشن” است.
طرح داستان، با شناخت كامل از نتیجه، آماده میشود و ظاهر منطقی و روابط علت و معلولی خود را از نتیجههای میگیرد كه در ذهن نویسنده میگذرد، حتی اگر این “علیت” در جهان خارج بیمعنا باشد.
آثار و نشانههای روابط علت و معلولی داستان نیز در جهت قصد و هدف نویسنده است و چون تمام این علت و معلولها وابسته به نویسندهاند و به او الهام شدهاند، صرفنظر از این كه با واقعیت ارتباط داشته یا نداشته باشند، لذا ابهام و تعلیق در داستان امری كاملاً عادی است؛ هر چند كه به لحاظ منطقی و عقلانی، تحمیلیترین شكل رخداد، گفتگو یا فضاسازی باشد.
در این اشكال تحمیلی، پدیده های ماوراءطبیعی بسیاری دیده میشوند، اما در عین حال جزئیاتی در آنها مستتر است كه معلوم میسازد نویسنده به ابهام محض بسنده نمیكند، بلكه القائات و تلقینهای غریزی را به كمك اندیشه نیز هدایت و جهتدار میساخت.
برای مثال، در داستان “فقط گوشت” نوشته جك لندن در همین مجموعه، جیم و مت به توصیف طولانی از موضوعهای معمول میپردازند، تا نیت عمداً پنهان شدهشان را كه مرگ دیگری است، لو ندهند. چون این نوع شخصیتها، معمولاً از روابط و پیوندهای اجتماعی گسسته میشوند و به صورت یك انسان “انتزاعی” و معمولاً بیگانه با شرایط تاریخی و اجتماعی در میآیند، لذا هر چند از بازگشت به میان اجتماع حرف میزنند، اما بهخودی خود، از مناسبات روزمره جدا میشوند و ظاهراً به صورت “موجودی كامل و مستقل” از شرایط تاریخی و محیط در میآیند و فقط از “روح ناب” خود تبعیت میكنند. آنها معمولاً دچار توهماند.
در تكمیل این توهمات مستقل و فارغ از زمان و مكان، شخصیتهای داستانهای گوتیك، بازیچه ارادهای قرار میگیرند كه در تارهای یاس، ترس و توهمات تنیده شده است. این اراده به شخصیت تعلق ندارد و عنصری واقعاً بیدلیل یا به تعبیری ماوراءطبیعی است كه فرد نمیتواند خود را از دست آن و سرنوشت پر از دلهره و بیقراری خود نجات دهد.
نویسنده برای رسیدن به این مقصود از كلمات و واژههای غرابتآمیزی استفاده میكند، اما خواننده كنار هم چیدن این كلمات، ناچیزی عمل و بزرگنمایی و خودنمایی ذهن را، روندی مكانیكی و تحمیلی و عمدی نمییابد بلكه آن را جزو تمهیدات درونمایه اصلی داستان میپندارد.
بهعبارت موجز، خلق و ابداع نویسنده، به خودی خود مستدل بهنظر میرسد و پدیدهها ظاهراً (از دید خواننده) به اتكاء منطق درونی متن بازنمایی میشوند.
مثلاً راوی داستان “گربه سیاه” اثر آلنپو به خود حق میدهد كه گربه های را كه پیش از آن كور كرده بود، دوباره به شكنجه محكوم كند. در این داستانها گاهی هم فضاهای پرابهام و مهآلودی كه سیما و خطوط بارز زندگی در طول و عرض آنها محو میشود، محیطهای نیمهتاریك و مهتابگونِ ابهامآمیز، امكانی بهشخصیت میدهد كه در دریای تخیلات اسرارآمیز خود غرق شود، تسلیم مالیخولیای حزنانگیز و سكرآوری شود تا در میانه خرابهها، جویبارهای خشكیده، بناهای نیمهویران و متروك، خیابانهای پوشیده از برگهای زرد پائیزی و كورسوی چراغهایی كه سایه اشباح را روی پردهها میاندازند، تصویری از مكان واقعه ارائه دهد، سپس بدون این كه رد پایی از خود بهجای بگذارد، معمولاً از زبان یك راوی غیرعادی، زندگی، جامعه و فرهنگ و هستی را دروغ و نیرنگ معرفی كند و با فصاحتی افراطی، تنها واقعیتهای موجود را مرگ، نیستی و شر و تنها احساسات قابل ادراك را “دلهره، اضطراب،
وحشت و جنون” نمود دهد. در داستانهای گوتیك، نویسنده معمولاً با استفاده از تكنیك مبتنی بر جریان پیوسته آگاهی و منطق ذهنی، این حالات “ظاهراً غیرمنطقی” را به نیروی تیره و اهریمنی درون انسان یا همان “شر” نسبت میدهد.
عنصر اضطراب، ترس و دلهره كه آثار گوتیك لبریز از آنهاست، طبق منطق و قوانین حاكم بر وجود عینی و ذهنی هستی، به مرگ و نیستی ختم میشوند. بنابراین درونمایه بیشتر این داستانها، به شكلهای غیرمستقیم، تصویری و توصیفی، بیانگر نیستانگاری و پوچگرایی است. شخصیتهای داستان گوتیك كه بهوضوح از تاریخ و جامعه پیرامون و حتی آگاهی و خودآگاهی خویش جدا میشوند و از اراده منفك از خود تبعیت میكنند، طبعاً از جریان زمان هم جدا میشوند.
عواطف، شور و شعور، اندیشهها و روحیاتشان خارج از “زمان” شكل میگیرد. از دیگر خصوصیات آثار گوتیك، كه در شخصیتهایش تجلی میكند، انكار شناخت منطقی است. شخصیتی كه از دنیای واقعی، تاریخ و حتی زمان جدا و با واقعیت بیگانه میشود، نمیتواند بهیاری عقل و خرد شكاف عمیق و عریض میان “من” خود و دنیای عینی را پر كند؛ زیرا عقل او فقط “مشغول” گرفتارییها و پریشانیهای “درونی خود است”.؛ مثلاً در قلب افشاگر، ذهنیت تبآلود راوی بعد از كشتن پیرمرد و “خلاص شدن از شر چشم او” دستخوش توهم “تپش قلب او” میشود. این گرفتاری و پریشانی درونی، شخصیت داستان گوتیك را بهمعنای واقعی كلمه تنها و منزوی میكند.
تنهایی، بهنوبه خود، او را موجودی هراسیده میكند و بهنفرت وا میدارد. و او برای فرار از ترس به دنیای خیالی خود پناه میبرد؛ مثلاً در داستان لیجیا اثر آلنپو، راوی زنش را میكشد ولی با تصویر او زندگی میكند. یا شخصیت برای فرار از ترس، دست بهحمله میبرد. گاهی این ترس درونی و نفرت تا مرحله هجو و استهزاء هیستریك پنهانی پیش میرود. مثلاً در داستان “قلب افشاگر” تمام مسائل راوی به چشم پیرمردی محدود می شود كه دوستش دارد.
در حقیقت، راوی برای فرار از مشكلاتِ روحی و اجتماعی خود، دست به فرافكنی و تخلیه عصبی میزند. میخواهد به خود بقبولاند كه با كشتن پیرمرد، آشفتگیها و تب و تابهایش فرو مینشیند. اما در عمل چنین نمیشود. در انی میان چیزی كه خواننده را میخكوب میكند، تعلیق روایت است. اگر فیلم “درخشش” راكه بر اساس رمان “استیون كینگ” و به كارگردانی “استانلی كوبریك” ساخته شده است، دیده باشید، ادعای فوق، برایتان به یقین تبدیل میشود.
آخرین دیدگاهها